کشتگاه انهدام شب
تو باور کن
اگر چندی که می رانی
چنین آشفته تا میخانۀ بی باوَرانِ زنده گی در خویش
کسی شبها ترا از دور دستان می زند فریاد
و می داند
که آنجا در تمام شهر
- شهر بیکران عشق -
به نامت قدسیان عشق می نازند
و می رقصند و نامت را
سُرود خانقاه عشق می سازند
نمی دانی کسی در جست وجوی تُست
کسی نام ترا با نام خود پیوند خواهد زد
کسی با تو
تمام قله های عشق را تسخیر خواهد کرد
و بر دستان یک تقدیر
چنان زنجیر خواهد زد
که شب در کشتگاه انهدام خویشتن گل های فردا را برویاند
و من می دانم آن کس کیست
و من می دانم آن کس در تمام لحظه ها در امتداد خالی یک عمر، یک پیوند
دل بشکسته یی دارد
کسی شبها ترا از دور دستان می زند فریاد
صدایش را تو می گویی
زچاه تیرۀ تشویش می آید
که می ترسد
مبادا لحظه یی از لحظه های تلخ بد فرجام
ز گلدان سیاهِ شب
گیاه گوشتخوار ناامیدی را برویانی
و آن دم زنده گی
- این قصه گوی پیر -
نشسته خسته و دلگیر
به گوش کودکان شهر گوید قصۀ مرگ سیاووش را
خداوندا!
مبادا این چنین هرگز
که انبوه کلاغان آشیانها را بیارایند
فراز شاخه های سبز کاجستان به دلگرمی
و مرغان خوش آواز چمنزاران عطر آگین
سُرود کوچ را در یک سکوت تلخ بر خوانند
تو باور کن
اگر چندی که می رانی
چنین آشفته تا میخانه بی باوَران زنده گی در خویش
کسی شبها ترا در دور دستان می زند فریاد
و پژواک بلندش در افق های کبود عشق می پیچد
تو این آواز را دریاب و پاسخ گوی
که آنجا اندرون پیلۀ پندار خود هرگز نمی گنجی*
نمی دانم کدامین باد ویرانگر
ترا چون شاخۀ پُر گل
درون باغ های نوبهارِ زنده گی بشکست
که در ذهن جوان تو
نمی روید گلی از باور اُمید
مگر دستان یک پندار نامعلوم
و یا آشوب یک تشویش ناپیدا
و شاید هم غمی یا غصه یی از آن غمان و غصه های در هم مجهول
نمی دانم کدامین یک
تگرگ ناامیدی را فرو بارید
چنان بر باغ های پُر گل اندیشه های تو
که در ذهنت بهاران مُرد
و یک اندوه ناپیدای بیهوده
به روی تو
دَرِ میخانۀ بی باوَران شهر را بگشود
از آن میخانه بیرون آی
که می ریزد شَرَنگ ناامیدی را کسی در ساغر سبزِ روان تو
و می کوبد گلابِ آرزویت را درون هاون تشویش
و می گوید که اینجا زنده گی را چون گلی با پنجه های مرگ پَر پَر کن
چه حرف یاوۀ اندوهناکِ زشت
نمی بینی مگر ای لولی آشفته خوی من
که بیرون آسمان صاف است
و شهر مرمرین عشق
تمام هستی اش چشم است و با هر چشم
ترا در جادۀ سرخ شگفتن چشم در راه است
و می دانم که روزی تو
درون دیده گانش سبز خواهد شد
شهر کابل سرطان ١٣٦٨