از سکوت تا فریاد
غریوا موج های رود می خواند
به سرمستی و بی باکی
سُرودی را که گرمی نشاطِ زنده گی دارد
برایم در خروش نا شکیبا با شکیبایی
تو می گویی که دریا را
از این آشفته جانیها
غم بی انتهایی هست
چه می گوید زبان مَوج
که او را هر قدم بانگ درایی هست
تو می گویی کسی را او به سوی خویش می خواند
تپش را در دل دریا چو می بینم
که باشد زنده گی بخشا
دلم در سینه می لرزد
ز شوق بی قراریها
و چون آوای تند موجها را بشنوم از دور
دلم هنگامۀ فریاد می گردد
مگر فریادِ من چون باغهای سرخِ یک لبخند
فرو پژمُرده بر روی لبان سَردِ یک پاییز
چه می دانی تو ای دریا
از این آشفته گی های روان من
که من زندانی آزادهگی خویش می باشم
و تو آزاده می خوانی
سُرود گرم پوییدن
سُرود رفتن و بر منزل اُمید پیوستن
به گوش لحظه ها بی پرده و عُریان
مگر هرگه که من خواهم
سُرود خویش بر خوانم
شود در تیره رگ های شبان کور مادرزاد
به تندی خون زهرآولودۀ وسواسهها جاری
که فریادم نفس های بلند آذرخش سرخ می باشد
بخوان ای رود
غریوا تند و خشم آلود
سُرودی را که دستِ زشت اهریمن
زمانی می شود اندر گلوی من فرو بسته
اگرچه من
همیشه از شراب تلخ یک فریاد
تمام ساغر اندیشه ام را کرده ام لبریز
چه فریاد است این فریاد
که او در بیکران اندیشه ام پیوسته می پیچد
نمی دانی تو ای دریا
که او فریاد آزادی است
مگر خود بسته زنجیر دژخیمان مغرورم
من ای دریا چو تو پوینده دریایم
مگر خاموش و بی آوا
و فریادم که امروزه
فرو خوابیده اندر سینه ام خونین
زمانی در کرانِ آبی گردون
غریوا رود خواهد شد
خروشان رعد خواهد گشت
دلو 1357 شهر شبرغان