برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

سوگنامه یی برای تاک

من از میخانه های شرق می آیم خمارآلود
و می دانم
که آن جا دختر گیسوکمند تاک را بر خاک بسپردند
و می دانم که آن جا واژۀ ساغر
شراب روشن مفهوم خود را ریخته بر خاک
در میخانه گان بسته
دل می خواره گان غمناک

مسیحای که روزی روزگارانی
همش از زنده گی می گفت
و جام بادۀ خورشید بر کف داشت
و با انبوهی از یاران
درخت پُر گلِ تقدیس را در باغهای نور می رویاند
کنون این جا مرا در چاه بنشانده  
و خود؛ اما نمی دانم
کدامین آسمان هیچ را در زیر پَر دارد

کجایی های!
بیا بشنو صدایم را
که در آواز من فریاد چندین نسل سَرگردان
زقربانگاه پیچیده
من از میخانه های شرق می آیم خمارآلود
گلویم خشک
سُرود تشنه گی روی لبان تشنه ام جاری
تنم از دهشت یک قرن تاریکی
درون کوره های اضطراب سرخ می سوزد

بیا بشنو صدایم را
که من بربادی خود را چسان دیدم:
شبی در کشور مشرق
سوارانی که می دانی و می دانم
زجادوخانۀ تاریخ برگشتند
و هر یک را ردای مخملین صبحدم بر دوش
چنان افراشته قامت
که می گویی
به باغستان آزادی سپیداریست بالنده
ولی در ذهن شان فوارۀ ظلمت
فرو بر آستان بنده گی می ریخت
سوارانی که می­ دانی و می دانم
چو هر سویی که پیل آهنین راندند
چراغ سبز تاکستان مشرق بود
که باد دهشتی می بُرد
غبارش را زگورستان ویرانه

من از میخانه های شرق می آیم خمارآلود
و می دانم
که دیگر باده یی در ریشه های تاک جاری نیست
که دست شاخه ها بشکست
و اندام بلند ساقه ها بر خاک­ها پیوست
و در زهدان سبز برگ­ها دیگر
بلوغ نطفه های نور و باران را
پناهی نیست
                راهی نیست
زمین این مادر دیرینه را گویی
ز دریای ستروَن آب نوشیده
و این جا امتداد این شبِ تاریک را گاهی
سپیدار سحرگاهان نمی روید
اگرچه در تمام شب
چه خونین ارغوانزاری که بشکفته
چنین در چار فصل انفجار سال
زمین این جا چه خواهد کرد
اگر این جا بهاری هست
بهار از انفجار آغاز می گردد

من از میخانه های شرق می آیم خمارآلود
و سوگ تاکها در جان من چون تاک پیچیده
چه متروک است این جا تاکزار سبز پارینه
که نور هستی قندیل سرخ خوشه ها، ای وای
نمی تابد به چشم دختر گیسوکمند تاک
من از دردی که در ذهن پریشان هزاران ریشه می پوید
خبر دارم
که جای قطرۀ باران
و جای بوسۀ خورشید
به روی چادر نوباوه گان تاکها در باغ
نگینها از مذاب سُرب می ریزد

من از میخانه های شرق می آیم خمارآلود
و با اندوه می دانم
زمین آن رویش سبز هزاران ساله از یاد خود برده
افقها را چو می بینم
نه خورشیدی که حتی ماهتابی نیز
کنون در شامگاه تیرۀ « نخشب » نمی تابد
الا ای از دیار روشنایی همدم دیرین
به رویم غرفۀ خورشید را بکشای
که آن جا تا شراب تلخ سوگ تاک­ها را سَر کشم با تو
شهر کابل میزان ١٣٦٨