چو شـــب آمـــد خــطا بسیار کـــردند   
غـــمان خـفــــــته را بـیـــدار کـــردند
چه کس بانگ انالحق زد در این شهر  
که منـــصوری ز نـو بـــر دار کردند

                             پرتو نادری

از حسنک وزیر تا اجمل نقشبندی

مدتیست که بادهای ناموافقی کران تا کران کشور را زیر پَر گرفته است. بادهایی  ویرانگری که از دشت های خشم و خشونت می آیند! مدرسه یی در کام آتش به خاکستر بدل میگردد و ترانۀ مکتب در گلوی کودکان خاموش میشود. آموزگاری را در برابر دیده گان وحشت زدۀ شاگردانش سر میبرند. شاید او به شاگردانش یاد داده است که آفتاب در سرزمین ما از خاوران سر میزند! کودکی را حلق آویز میکنند. مدافعان حقوق بشر، آزادی بیان، روزنامه نگاران و فعالان جامعۀ مدنی را به گلوله میبندند. این همه را چگونه میتوان تعبیر کرد. جز آن که بگوییم که انبوهی از خودکامه گان تاریخ  با خرد، وجدان و ایمان مردم به دشمنی برخاسته اند. آنهایی که میخواهند درسکوت و تاریکی توطئه کنند.

آنهایی که پلاس چرکین وجدان خود را بر درگاه شب آویخته اند  با چراغ و سرود، روشنی و آزادی دشمن اند. به خورشید نفرین میفرستند و بر گلخانۀ فرهنگ سنگ می اندازند. آن که میخواهد بگوید که خورشید آز آن سوی دیوار سکشتۀ دیورند طلوع نمیکند سر بریده میشود. آن که میخواهد بگوید که گرسنه گان تاریخ را نمی توان با شعار کاذب دموکراسی سیر ساخت، نامش در صدر فهرست سیاه شبکۀ مافیایی قدرت حاکم قرار میگیرد. آن که میخواهد بگوید که دستگاه حاکمه به مجمع الجزایر گروه های مافیایی بدل شده است؛ مباح الدم خوانده میشود! به گفتۀ شاعر: روزگار عجیبست نازنین! آن جا ترا به جرم  دموکراسی میکشند واینجا ترا در زیر چتر پینه خوردۀ دموکراسی آن چنانی روزگار، در چنگال  اختاپوت مافیایی خورد و خمیر میسازند! آنجا کسی به نام دین ترا سر میزند و این جا به بهانۀ ( کلتور ملی! ) زبان ترا میبرند! تا که می بینی دست های سیاه است و تیغ های آخته در زیر آفتاب سوزان شقاوت! و زبانها و سرهای بریده. گویی این تند باد برگی بر درختی زنده گی و آزادی باقی نمیگذارد. به گفتۀ حافظ :

" سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت "


اگر دیروز منصور حلاج را سربریدند وبه گفتۀ حافظ جرمش این بود که: ( اسرار هویدا میکرد ) و حسنک وزیر را بر دار آویختند و سلطان بزرگ غزنه به ابوریحان بیرونی فریاد  میزد که: ( سخن برمدار نیت سلطان بگوی نه برمدار علم خود )، همه اش بیانگر شقاوت است و بیانگر آن است که تاریخ ما تاریخ خونین است و در تاریخ خونین نه تفاهمی وجود دارد، نه گفتمانی! و نه درک مشترکی از آن! گویی ما مردمانی هستیم که در هیچ مقطع روزگار گفتمانی نداشته ایم. این درحالیست که همۀ مردمان جهان از خیابان گفتمانهای درازی گذشته اند، به همدیگر گوش داده اند وهمدیگر را پذیرفته اند تا بر سکوی بلند ملت تکیه زده اند. این چی دستان سیاه و اهریمنی بود که تیغ بر گلوی اجمل نقشبندی گذاشت. در حماسه بزرگ جهان، شاهنامۀ فردوسی میخوانیم که گروی بیدادگر بر دستور افراسیاب تیغ بر گلوی سیاووش گذاشت که سمبول صلح و آزادی بود. خون پاکش را روی صخره ها فروریخت اما از درون آن صخره ها گلی سر زد که امروزه مردم  بدخشان آن را به نام « خون سیاووش » یاد میکنند. خون سیاووش همه ساله به دادخواهی بر میخیزد و برهرچه افراسیاب و بی دادگر است نفرین میفرستد و گویی میخواهد این پیام را بفرستد که بی داد را فراموش مکن که  بی دادگر سزاوار بخشش نیست.

مگر نقش بندی یک سیاووش، یک منصور حلاج و یک حسنک وزیر در مقیاس تاریخ نیست؟ شاید دژخیمانی وابسته به بیگانه شاید فرهنگ ستیزانی بی دادگر هراس از آن داشتند  که او پرده از چهره سیاه آنها بر خواهد داشت و خواهد گفت که دراین دالان دودآگین تعصب جز خفاشان کور خون آشام  پرندۀ  دیگری آشیان ندارد و اگر تو میخواهی آشیانی بیآرایی  باید درهییت خفاشی درآیی. شهادت اجمل نشان داد که ما هنوز مردمانی هستیم که حتا تا پشت دروازه های گفتمانهای مدنی راه نیافته ایم. ما باید سخن زورمندان را بپذیریم و یا هم باید در برابر شمشیر تعصب گردن بگذاریم؛ اما این گردن گذاشتن دور باد از مردمانی که پیام مبارزه و ایستاده گی دربرابر بیداد را از خداوند دریافت کرده اند. یک سال از آن روز خونین میگذرد که خون اجمل را چنان سیاووشی به خاک ریختند. تاریخ روشن فکری افغانستان و تاریخ روزنامه نگاری افغانستان و تاریخ آزادی بیان افغانستان این حادثه خونین را به یاد خواهد داشت و این روز را به نام سیاه ترین روز حاکمیت استبداد به حافظه خواهد سپرد. اگر از خون سیاووش گلی رویید امروزه خون نقشبندی مشعل فروزانیست که همه روزنامه نگاران افغانستان را به سوی آفتاب راه نمایی میکند. حادثه بسیار بزرگ و تکان دهنده بود؛ اما باید این امر را بپذیریم که بازتاب آن درمیان نهادهای مدنی، سازمان های دفاع از حقوق بشر، سازمان های خبرنگاران و رسانه های مدنی کشور بسیار پر تحرک و گسترده نبود. گویی پژواک اندوه ناکی بود که در افق پیچید و بعد خاموش گردید، شاید دلیل آن باشد که ما هنوز جماعت پریشانی هستیم. به گفتۀ شاعر:

 گوسفندی ببرد گرگ مزور همه روز  
 گوسفندان دگر خیره در او می نگرند

دولت اجمل را به فراموشی سپرد، از دولتی که در چنین مواردی یک کمیسون دارد و بعد یک نقطۀ فرجام چی میتوان انتظار داشت دولت که گویی حافظه سیاسی ندارد. دولتی که سهل انگاریهایش، تیغ به دست آن زنگی مست داده است. دولتی که همۀ هستی اش سازش های پشت پرده است؛ سازش های نه برای خیر همه گان؛ بل سازش های برای تامین امتیاز خانواده و قبیله! چنین است که دشمن پیوسته با زبان تیغ سخن میگوید. چنین است که وابسته گان آنها در درون دستگاه حاکمیت به فرهنگ زدایی و فرهنگ ستیزی میپردازند. اگر آنها در آنجا گوش خدمتگاران مکاتب را میبرند اینها در این جا زبان شاعر، نویسنده و روزنامه نگار را با تیغی بهانه های من درآوردی خود میبرند. آن ها چیزی به نام دموکراسی و آزادی  بیان را به رسمیت نمی شناسند و این جا با دموکراسی، حقوق بشر و آزادی بیان بازی میکنند و بدینگونه  در دو سوی هوا خواهان سکوت و استبداد ایستاده  و از مردم می خواهند آنچه را انجام دهند و آن چه رابگویند که آنها میخواهند. گویی از روزگار حلاج تا زمانۀ ما گردونه زمان همچنان ایستاده است. گویی ما هنوز در پای دار حسنک ایستاده ایم  و خاموشانه پیروزی استبداد و دروغ را تماشا میکنیم. وقتی تاریکی است باید چراغی افروخت، وقت سکوت است باید فریاد زد، بگذار این فریادها با هم در آمیزند و سرود آزادی را کران تا کران کشور به پرواز درآورند! بگذار از هر قطره خون نقشبندی ها و همه شهیدان راه فرهنگ و آزادی مشعل فرا راه نسل ها روشن گردد تا آینده گان بدانند که کاروان آزادی بیان دراین سرزمین بلا دیده از چی کوره راه های خونینی گذشته است.

 حمل یا فروردین ماه 1387 قرغه کابل