بروید و زمین های خود را پشم بکارید
گویند باری یکی از خلیفه های بغداد بر مصریان خشم گرفت و دستور داد تاهمه ملک بجویند و کم خردترین مرد را بیابند و به دربار آورند! درباریان به شگفت اندر شده بودند که سلطان را به چنین مردی چه نیازی افتاده است که این همه از خردمندان و مشاوران رنگین القاب بریده و دل به بی خردی بسته است؛ اما چاره چه بود، دستور دستور سلطان بود و باید اجرأ می شد که غفلت در برابر آن عقوبت سنگینی در پی داشت.
وزیران کاردان! انجمنی آراستند و بقچه های دانش و کاردانی خود گشودند، گفتند و گفتند و گفتند تا این که به این تصمیم رسیدند که باید به همه کوی و برزن سربازانی فرستند و چنین کسی را بیابند و به دربار آورند. یکی از آن میانه که گویی سرش برتنش سنگینی می کرد، احترامی به جای آورد و گفت که ای نخبگان قوم که پیوسته توسن خرد و کاردانی زیر زین دشته اید، مرا باور بر این است که نیاز به این همه جستجو و سفرهای دراز به هر کوی و برزن و هر دهکده و شهری نیست، تا من در احوال دربار می بینم، چنین کسی را می توان همین جا به آسوده گی در کنار سلطان پیدا کرد!
این سخن همهمه یی در انجمن برانگیخت و ارشدالوزرا، چشمان خُرد از حدقه برکشید و رگ گردن کیاست و شکیبایی پنداند و کف بر لبان آورد که ای یاوه گوی یاوه پندار! مگر نمی دانی که سلطان، کم خرد نخواسته است؛ بلکه او کم خردترین را می خواهد. مرد زبان برکشید و به شدت زیر دندان گرفت، این بار چشمان خُرد ارشدالوزرا چنان تخم شتر مرغی از کاسه ی سر بیرون زد و با فریاد گفت: مگر تو خاصیت از سوسماران بیابان داری که این گونه زبان به درازا برمی کشی! مرد گفت نه چنین نیست، زبان زیر دندان گرفته ام تا دیگر این گونه سخن به یاوه نگوید که کم خردترین را در این روزگار مرتبت از وزیر بالاتر باشد.
سربازان به هر کوی و برزن شدند و از شهر به شهر و دهکده به دهکده در جستجوی گمشده ی سلطان برآمدند. مردمان را دهان تعجب باز مانده بود که خدایا این چه روزگاریست که لشکریان و درباریان سلطان دَر به دَر در جستجوی کم خردترین مردی سرگردان اند. دشت ها، کوه ها و دریا ها در زیر سُم اسبان کوبیده شدند، سربازان همه جا را گشتند و جستند و اما گویی بی خردان روزگار همه به قطره آبی بدل شده و رفته بودند در ژرفای زمین! سربازان را سرانجام مصلحت در آن شد تا به دربار برگردند؛ اما چگونه با دستان خالی!
یکی را که از آن میان ازعلم مالیه سر رشته یی بود، گفت یاران نگران نباشید، سلطان را گوییم که عمرت دراز باد! و ستاره ات بی غروب! که در سایه ی بال همای دولت تو عاید سرانه ی خرد مردم به پنجاه و پنج در صد افزایش یافته است. شاید سلطان را از این سخن گشایش خاطری دست دهد و بر ما ببخشاید! چون سربازان برگشتند و خبر به ارشدالوزرا دادند، او را این بار چشمان تعجب از کاسه ی سر بیرون زد و گفت این چگونه ممکن است که مردم را عاید سرانه ی خرد این همه افزایش یافته باشد، در حالی که ما همچنان نشسته بر اورنگیم!
وزیران باز انجمنی بر پا کردند تا این گره سخت از کار سیاست دولت بگشایند. یکی از آن میانه گفت چاره یی نیست، جز آن که چنین کسی را از یکی از کشورهای همسایه فرا خوانیم! دیگری گفت مگر خود از شمار بیخردانی که چنین می پنداری، اگر ملک های همسایه این همه بی خرد می بودند ما را چنین به کاسه ی سر آب نمی داند!
ارشدالوزرا مانند تندیسی در سکوت فرو رفت؛ اما تا لحظه ی دیگر با هیجانی به آن وزیری که در انجمن نخستین گفته بود که باید جستجو را از دربارآغاز کرد؛ فریاد زد:هان ای فلان ابن فلان بگو تو آن روز چه گفته بودی؟ مرد با تردید گفت اگر بر زبان درازی من خشم نمی گیری بار دیگر گویم. ارشدالوزرا گفت: بگو که به گمانم سخنی با صواب تر از سخن تو کسی در این انجمن نگفته است!
مرد گفت: من همچنان بر این باورم که باید چنان کسی را که سلطان می خواهد در همین دربار جستجو کرد.ارشدالوزرا گفت: حالا که ترا علم بی خرد شناسی، چنین فزون است. نشانه های چنین مردی را بگو تا او را دریابیم! وزیر گفت: جماعت انبوهی در دربار زنده گی می کنند که سخن فراوان می گویند، نان فراوان می خورند، خوابی دراز دارند، و کارهیچ نمی کننند. این همه نشانه های کم خردیست. سکوتی بر انجمن سایه انداخت تا این که ارشدالوزرا باز به سخن در آمد که این نشانه ها که می گویی مرا گمان چنین است که می خواهی به تعریض ما را از شمارهمان جماعت انگاری!!!
مرد گفت: زبانم بریده باد که چنین نیست! من جماعت دیگری شناسم که روز تا روز شمار شان در دربار فزونی گیرد و این نشانه ها بیشتر از ما بر جبین دارند. گفتند برویم و این جماعت بیابیم که چند روز است که سلطان در آتش انتظار می سوزد و هربار می پرسد که چه شد آن کم خردترین مرد!!! تا به آن جماعت رسیدند، چشم ها دیدند همه بسته و دهان ها دیدند همه باز و از هر دهانی در هر لحظه هزار در هزار یاوه در پرواز.
ارشدالوزرا با تمام خردی که در گلو داشت فریاد زد که ای جماعت چشم بسته ای دهان گشاده! شما کیانید و چگونه به این جایگاه رسیده اید؟ همه گفتند ما از باشنده گان اصیل همین شهرها و دهکده ها هستیم، چون سکه ی دولت در ضرابخانه ی نیرنگ روزگار به نام نامی سلطان بزرگ ضرب زده شد، در دهکده ها و شهرهاعاید سرانه ی خرد مردم فزونی گرفت، و آن گاه که ما سخن می گفتیم آنان سخنان ما فهم نمی کردند و چنان بود که ما را از کوی و برزن بیرون راندند و ما نیز در جستجوی جایگاهی برآمدیم تا سخنان ما فهم کنند و قدر ما بر جای آورند.
ارشدالوزراگفت: شما را بزرگ کیست؟ گفتند آن که بیشتر سخن گوید، کمتر شنود و تأمل نشناسد. باز پرسید: او کجاست؟ یکی از آن میانه گفت: دیروز او را سر سوزن رگ خرد جنبیده بود و می گفت که آب زور سر بالا نمی رود! او را از مقام بر کنار کردیم و حال من بر جایگاه هستم. ارشدالوزرا در حالی که با خوشحالی می خواند:
آب در کـوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!
با دست و با صدای پُر از هیجان به سوی بزرگ آن جماعت بانگ زد، بیا ای دوست عزیز، ای برگزیده ی سلطان روزهاست که تمام ملک را در جستجوی تو سرگردانیم. بیا که ترا به نزد سلطان بریم! حاجبان و دَربانان را خبر دادند که به سلطان پیام دهید، آن کم خردترین مرد که می خواستی یافت شده است! تا سلطان چشمش به آن مرد افتاد دهان تا بناگوش باز کرد و از شادمانی سر از پا نمی شناخت. گویی خود به آیینه یی بدل شده بود در برابر آن مرد. سلطان بیدرنگ دستور داد تا آن کم خرد خوشبخت را خلعت بپوشانند به آیین سلطانی و با جوهر شایسته سالاری فرمانی نویسند که سلطان امارت مصر فلان ابن فلان را کرد. آن کم خردترین مرد، خیره در خردمندی! روزگار می نگریست و با خود می گفت: خدا را شکر که عاید سرانه ی خرد من فزونی نیافته بود ورنه چنین جایگاهی را به خواب هم نمی دیدم. مرد از دربار سلطان بیرون زد وهَی میدان و طِی میدان با حشم و سپاه روانه ی مصر شد.
گویند روزی گروهی از مردمان مصر به نماینده گی دو دهکده به نزد امیر به داد خواهی آمدند. نمایند ی یکی از آن دهکده ها به امیر ادای احترامی کرد و گفت: ای امیر خردمند! ای فرستاده ی دارالخلافه ی روزگار! تاج بلندت نشیمنگاه سیمرغ خوشبختی باد! ما می دانیم که در خرد بزرگتر از بزرگمهری و درعدالت گشاده دست تر از انوشیروان، ما بر این درگاه به داد خواهی آمده ایم که اِمسال زمین های خویش را پنبه کشته ایم و آب کشتزارهای ما از آن دهکده ی بالا می آید، آن ها آب بر ما بسته اند و پنبه زارهای ما خشکیده است. تا او خواست چیزی دیگری بگوید که امیر فریاد زد: ای مصریان گزافه گوی! مگر خرد تان را در کدام گورستان مومیایی کرده اید که این گونه سخن به یاوه می گویید!
مگر این شما نیستید که گوش جهان کر کرده اید و از چند و چند و چند هزار سال تاریخ و تمدن و علم و فرهنگ سخن می گویید! چه شد که چنین سخن ساده یی را تا کنون در نیافته اید که اگر کشت پنبه این همه دشمنی و جنجال در پی دارد و این همه وحدت و همبستگی ملی را خراب می کند، چرا نمی روید و زمین های خود را پشم نمی کارید که به آب نیاز ندارد!!! مردم خیره خیره به یک دیگر نگرستند و امیر بار دیگر با صدای بلندتری فریاد زد: نشنیدید که چه گفتم ای مردم خیره سر! بروید و زمین های خود را پشم بکارید، پشم! و با کشتزارهای پنبه ی خویش این همه غوغا در ملک بر نانگیزید! که اگر این بار خلیفه بر شما خشم گیرد خود به این سرزمین آید و آن گاه همین کشت پشم را نیز بر شما حرام کند!
جدی 1390 شهرک قرغه- کابل