شهردار ما، راسپوتین روزگار ما

راویان اخبار و ناقلان آثار را چنین روایت است که روزگاری شهری بود و آن شهر را شهرداری بود جدیدالاندیش نام؛ اما جماعت آگاهان او را جدیدالاندیش کهن کردار گفتندی! گویند شبی از شب ها با جمع اصحاب پیشین؛ که سرخ می گفتند و سرخ می خندیدند و سرخ می نوشیدند، در حال بی خویشتنی فیلش یاد هندوستان کرده بود، و نشسته بر بلندای گرم و داغی دل به تماشای کشمیر خوش داشت که ناگهان چنان خروس تازه به بانگ رسیده یی فریاد زد: ای یاران بدانید و آگاه باشید که زمانه دگر گونه شده است و ما نیز باید دگر گونه شویم! به یاد داشته باشید که من با همین کلاه پیک! ژان شیراک افغانستانم و می رسم به آن جایگاهی که او رسیده بود. کمرها بر بندید که انتخابات ریاست جمهوری پیش روی است و آن آب رفتۀ سرخ باز به جوی می آید! جماعت فریاد بر آوردند که شیراک را چه جایگاهی باشد که با تو همتراز شود، تو هرازگاهی که این کلاه پیک بر سرمی کنی، روح مومیایی شده ای ولادیمیر در برابر ما می ایستد! گویند شهر دار از شادمانی دهن تا بنا گوش پاره کرد و گفت:« اکنون که آفتاب بر روی من نیز تابیده است»  شما درست می گویید؛ اما در روزگاری که باد ها از سمت دیگری می وزد کارها باید دیگرگونه کرد و بادبان در همان سمت بر افراشت.

او این می گفت و سرخ می نوشید و سرخ می خندید که بخت برگشته یی برایش گفت: الا ای مرد به کام رسیده! اندوخته ها و خورده ها گوارایت باد! بدان و آگاه باش که تا مردم در احوال تو می نگرند تو نه ولادیمیری و نه هم شیراک. مردمان  ترا« راسپوتین » روزگار لقب داده اند و در میان این همه القابی که از مافیای زمین، شرکت های ویرانگر تاراج و آن نفرین شده گان تاریخ گرفته ای، این صادقانه ترین لقبی است که تا کنون برای تو داده اند. شهردار را که الاغ  آگاهی می  لنگید گفت این راسپتوتین که تو می گویی کیست؟ که مرا با او همسنگ می سازی، ای گوهر نا شناس!  مرد گفت این گوهر شناسی مردم است و مردم دیگرآن گوهر آن چنانی ترا شناخته اند. بدان که  راسپوتین گماشته یی بود در دربار تزار، عیاش و زیرکسار و جاه طلب که کارها جز به دستور گمارنده گان خود نمی کرد. چون جنگی برای کشور پیش آمد، تا مشوره می داد لشکر پشت لشکر بود که به خاک می افتاد و دشمن بود که به کام می رسید. درست به مانند تو که تا سرک می سازی مردمان به خاک می افتند و گوسفندان فساد« قویاش » دنبه می اندازند، مانند آسیا سنگ. تا تو سرک می سازی مردم را در خندق می اندازی و چنین است که تا از شفافیت می گویی سخنانت بوی گاز خندق می دهد! می گویند این قیرها که بر سرک ها می ریزی قیریست ساخته شده در کارخانه ی فساد.

گفتی آزمایشگاه نداری تا حلال از حرام بشناسی، اما چگونه در تاریکترین شب هم می توانی دالر جعلی را تا دالر اصلی فرق کنی! راسپوتین در جامۀ راهبی به دربار آمده بود؛ اما باوری به دین و مذهب نداشت، تو نیز در جامۀ انجینر به دربار زده ای؛ اما انجینر کارهای ویران! این همه شباهت ها که با راسپوتین داری می ترسم که پایان زنده گی ات چون او نشود!  شهر دار دستی بر پیشانی مالید و با گونه ای تمسخر پرسید، مگر چگونه بود سرانجام زنده گی او؟ مرد گفت: سرانجام اهل دربار از فساد و دروغ راسپوتین به تنگ آمدند و شبی در شرابش سیانور ریختند؛ اما راسپوتین با چنان اشتها آن همه را سر کشید که چشمان درباریان از حدقه به در آمدند تا این که جوانمردی تفنگچه بر کشید، یک، دو، سه، چهار گلوله بر سینۀ او فرد آمد. پنداشتند که تمام شده است و تا خواستند که جسد او را از زمین بردارند که راسپوتین دست در گریبان آنان کرد و به مقابله پرداخت و گویی که خاری در پایش نرفته است. تو نیز چنینی، رسانه هر قدر زهر سیانور انتقاد در جام تو می ریزند تو باز پوستین چپه می پوشی! و این همه سیاه نور انتقاد اثری برتو بر جای نمی گذارد. رسانه ها را این سیاهنور در جام خودشان باد چون نمی بینند که ترا تنها استعداد در خندق سازی نیست؛ بلکه در دو سال گذشته تو پیوسته بلند منزل تعارف کرده ای تا انتحاری ها بر آن­ها سنگر گیرند و برسند تا بیخ ریش ریاست جمهوری. چنین است که مردم را در خندق انداخته ای و انتحاری­ها را بر بلند منزل­ جایگاه داده ای، بعد که خون مردم و سپاهیان کشور در کوچه ها جاری می شود، خود را به کوچۀ حسن چپ می زنی و باد بی اعتنایی در غبغب می اندازی که این بلند منزل­ها همه غیر قانونی اند و چهارمغز ملامت بر کلۀ صاحبی می شکنی!

این روزها همه جا سخن از نام نامی تست، همه از معمار ویرانکار کابل، سخن به نامهربانی می گویند، حتا پارلمان افغانستان نیز سخن بر بی انصافی می راند. شنیدم؛ اما باور نکردم که پارلمان گفته است که تو باید به سبب این همه قیر فساد که بر سرک ها ریخته ای و روی شهر و شهرداری را سیاه کرده ای و با این همه سنگرهای که برای دشمنان ساخته ای باید از کار بر کنار شوی و به سارنوالی معرفی گردی! شاید هم با خود گفته ای که راسپوتین سده بیست و یکم، بیدی نیست که از چنین باد های بلرزد! گویند که راسپوتین حادثۀ مرگ خود را پیش بینی کرده بود و تو نیز در دور اندیشی کمتر از او نیستی؛ شنیده ام که پیش از پیش چاره ای خود در لوی سارنوالی کرده ای! چون هنوز زمین های فراخ در اختیار داری و چوب گز و متر هم در خورجین. اگر هزار بار هم که به جرم فساد به سارنوالی از این در معرفی شوی از آن در دیگر با تقدیرنامه یی بیرون خواهی شد! وقتی ترا با ارباب آن چنان تاری است دیگر سر و صدای اهل دهکده به جایی نمی رسد. از قدیم گفته اند که با ارباب ده بساز و بر ده بتاز!

راستی از پایان عبرت ناک راسپوتین می گفتم، یادم آمد که آن جوانمرد درباری تا بر سینۀ او بیشتر گلوله می زد، راسپوتین  بیشتر به مقابله می پرداخت تا این که او را به دریای افگندند و آن قدر در آب غوطه اش دادند که بمرد. گاهی  فکر نمی کنی، حالا که تشت هیاهوی تو از بام فرو افتاده و صدایش همه جا پیچیده است، دیگر از پوست شیراک به در آیی و به اصل خود بر گردی که دریای کابل با شهرداری تنها چند قدم فاصله دارد.

هفت ثور ۱٣٩۱ کشکک نوین، کابل