برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

فانوس دلتنگی

فانوس دلتنگی ام را
از سقف مغازه های عهد عتیق می آویزم
و در هییت یک انسان وحشی
با زبان تمام پرنده گان و گل و گیاه
سخن می گویم
روح دریا را
در رگ های انزوای همیشه گی خویش جاری می کنم
و از هجا های پریشان نسیم
ترانه یی می سازم در وزن آزادی

فانوس دلتنگی ام را

از سقف مغازه های غهد عتیق، می آویزم
و رهایی را پرنده یی می شوم
 که پروازش کران تا کران آسمان را به هم پیوند می زند
و عشق را به نام اصلی اش صدا می زنم
و از زنده گی می پُرسم که در آن سوی نام مستعار
چه شناسنامه یی دارد
و با چه افسانه یی در لحظه های هم آغوشی با مرگ
به خواب می رود
دل من می لرزد
شاید آهوی زخم خورده ای
در هیاهوی گسترده ای یک دشت
سینه به خاک می ساید
که من این گونه با شتاب نفس های باد
فانوس دلتنگی ام را
از سقف مغاره یی می آویزم
که مرگ نخستین بار در آن تولد یافته است

شهر پشاور، مارچ ٢٠٠٢ میلادی