استعداد بزرگ
رابطۀ من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام
با این حال از نردبانی می روم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رَواق خاک آلود تاریخ، روشن کنم
حساب شده سخن می گویم
حساب شده می نویسم
کبوتر وجدانم را در قفس دِموکراسی
به نرخ روزگار ارزن می ریزم
و عقل سرکش بد لگامم را در اصطبل دَر بستۀ تعارف
نخته بند کرده ام تا هیچگاهی توسنی نکند
من استعداد بزرگی دارم
و کتاب آیین دوست یابی « دلکارانکی » را
واژه واژه از بَر کرده ام
و می دانم چگونه به زشت ترین دختر شهر بگویم
که تمام عاشقانه های من برای توست
و تو به اندازۀ عاشقانه های من زیبایی
من حساب شده سخن میگویم
حتی وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
دستی من به سوی سنگی دراز نمی شود
وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
کلاه غیرت از سر بر می دارم و با صدای ابریشمینی می گویم
بفرمایید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل می شوم
با لبخند مضحکی می گویم
از دیدار تان خیلی خوشحالم
و الاغ سرکار
اگر گوشی به سوی من تکان داد
از تفکر چینی بر جَبین می اندازم
و می گویم شما درست می فرمایید!
من هم همین گونه فکر می کنم
من استعداد بزرگی دارم
و پس از پنجاه سال تجربه
حقیقت خوشبختی را کشف کرده ام
که باید جوی از غیرت کم کرد
و نان به نُرخ روزگار خورد
من استعداد بزرگی دارم
خدا را شکر سازمان جهانی مهاجرت
به من نامی داده است
درازتر از نامی شیخ الرییس ابوعلی سینای بلخی
من استعداد بزرگی دارم
پنجاه ساله یاد گرفته ام
که چگونه مرد حسابی باشم
پای روی دُم هیچ کسی نگذارم
و دست در کاسۀ هیچ « جوانمرد قصاب » ی دراز نکنم
من پنجاه ساله یاد گرفته ام
شهر پشاور، جولای ٢٠٠٢ میلادی