برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

خورشيد سُربريدۀ خراسان

در اين شب تاريک
با هيچ ستاره يي مرا خيال گفت و گو نمانده است
در اين شب تاريک هُراس من از آن است
که ستاره گان چنان سکه های زنگ خورده يي در مُرداب
                                                   ديگر به هيچ نمی ارزند

در اين شب تاريک هُراس من از آن است

که خورشيد را در جزيرۀ خراسان سَر بُريده اند
و ستاره گان چنان تف خشم آگينی
بی  اعتنايي آماسيدۀ آسمان را
                                     نفرين می کنند
و ستاره گان گويي روزنانی اند به سوی دوزخی
  که من هميشه از آن ترسيده ام

در اين شب تاريک هُراسی از آنم نيست

که کسی چنان زنگي بد مستی
در چار راه مرگ مي استد
 و مرا به آوردگاه فرا می خواند
هُراس از آن کسی دارم که دستان استخواني اش
چنان خنجر خون آلودی
  در آستين پنهان است
هُراس از آن کسی دارم که صدای خنده هايش
هياهوی نخستين پيروزی شيطان است بر آدم
در اين شب تاريک
آيا هنوز راهی به سوی بامداد مانده است
وقتی که آفتاب در ميانه نيست

شهر پشاور، مارچ
٢٠٠٢ میلادی