در میان دو انفجار
به کوچه می برایم
به کوچۀ بُن بست
فریا دمی زنم
و مشت بر دیوار می کوبم
کوچه تاریک است
و چراغ ها در صدف دلتنگی خود پوسیده اند
چراغ های زبان الکنی دارند
چراغ ها شعر سپید روشنایی را
از یاد بُرده اند
چراغ ها مُرده اند
و زنده گی در فاصلۀ کوتاهی در میان دو انفجار
دود و خاکستر شده است
می دانم، می دانم
این پیراهن شرمساری کیست
که این سان چرکین و پاره پاره
روی ریسمان خمیدۀ تاریخ تاب می خورد
در روزگاری که ماه
عمامۀ سپیدش را
بر فرق سیاه شب می گذارد
و شب در وزن روشنایی قصیده می سَراید
دیگر نمی توان حتا به آفتاب اعتماد کرد
که کاغذین نیست
شهر پشاور، جون ٢٠٠٢ میلادی