بدرود
تو می روی و آب از آب تکان نمی خورد
نه ستاره يي از مَدار خويش مي افتد
و نه زمين در کسوف حادثه، از خاطرات آفتاب تُهی می شود
تو می روی و هيچ گرسنه يي
ترا در چار راهِ سخاوت صدا نخواهد زد
تو می روی و گرسنه گان می دانند
که دستانت که دستان بخيلت
در سرزمين عشق و عاطفه
هميشه بذر تنگدستی افشانده است
و کودکان دهکدۀ سبز روشنی
نام تُرا چنان مترسکی روی تپه های بازي های کودکانۀ شان
سنگباران می کنند
و کودکان دهکدۀ سبز روشنی
نام تُرا بر يخ می نويسند و بر آفتاب می گذارند
تو می روی و آن کی به نام تو گريبان پاره می کند
کلاغ حريصیست که چشم به صابون ته ماندۀ بيوه زنی دوخته است
شهر پشاور، مارچ ٢٠٠٢ میلادی