خوشا به حال شما
چقدر زود
شاید در فاصلۀ یک چشم به هم زدن
درخت زنده گی من از برگ و بار خالی شد
و بی آن که دستی به سوی نور بی افشانم
ذره ذره روی خاک حادثه فرو ریخت
هیچ به خاط ندارم که جوانی من چگونه آغاز شد
بهار چه رنگی داشت
و شکوفه های عشق زبان چه نسیمی را می فهمیدند
هیچ به خاطر ندارم
که درمیان لذت نخستین اناری که از باغ هم سایه دزدیم
تا لذت نخستین بوسۀ دختری در شهر
چند حادثه فاصله بود
اما به خاطر دارم آن کی که در هزار « نجیب خانۀ شهر »
چراغ قرمز می آفروخت
یک روز تصویر مرا روی دیوار شکسته یی آویخت
و اما به خاطر دارم که باد در دامن اش لانه کرده بود
و رگ های گلوگاه اش از التهاب شهوت متورم بود
و حنجرۀ سرطانی اش از دشمن من بود
دهان اش هزار سنگ در فلاخن داشت
خوشا به حال شما
که تصویرتان را روی میز افتخار قاب می گیرند
خوشا به حال شما
که با ریسمان پوسیده ای چند کلمۀ چرکین
هفت اقلیم پیروزی را اندازه گرفته اید
خوشا به حال شما
که خنگ روزگار را از دُم قیضه زده اید
و درخت زنده گی تان در هر فصل
از شکوفۀ رنگ سال لبریز است
شهر پشاور، مارچ ٢٠٠٢ میلادی