برگـشت به برگۀ پیــشین برگـشت به برگۀ اصـلی به برگۀ بعـــدی
 

با گبر و ترسا و یهُود

با دريا خويشاوندم
و با کوه نسبتی دارم
باد افسانۀ پريشانی من است
و خاک در چشمان من
مفهوم زنده گی را روشنايي بخشيده است
گل های سايه يي
از دشت های سوزان، نفرت دارند
و اما اين خون من است
که دشت های سوزان را آبياری می کند
من از سايۀ خود می ترسم
و پاهايم را به اندازۀ گليمی دراز می کنم
که از پدر کلان به ميراث مانده است
و به هيچ تنظيمی جهادی نمی گويم تفنگ سالار
و هيچگاهی به امريکايي ها نخواهم گفت
يانکی!    
من از سايۀ خود می ترسم
و در آن سوی ديوار بلند شجاعت
از آسمان چتری فراز سر خود دارم
با اين حال چشم به راه همسايۀ بزرگ شمالی نيستم
تا ميکرورويان چهارم را تکميل کند
گوش شيطان کر
آب از کاسۀ نياکان می نوشم
نه آن که آب از روی کاسه بنوشم
می دانم  برادرانی که هر روز
از پهلوی چپ بر می خيزند
با دست چپ آب نمی نوشند
گوش شطان کر من با گبر و ترسا و یهود
در يک کاسه نان می خورم
من مسلمانم
و در استوای انديشۀ من
چهار ارکان هستی گل داده است

شهر پشاور، جنوری
٢٠٠٣ میلادی