ديوانه گی من شايد
امشب دلم برای کسی غمگين است
امشب ديوانه گی مقدسی
مرا فراز بامی فرا می خواند تا با حنجرۀ خون آلود
فرياد بزنم های مردم !
من ديوانه ام
ديوانه گی من شايد کبوتر سپیدی است
که هر روز دردهکدۀ پرواز
به خاک سپرده می شود
ديوانه گی من شايد شبان عاشقي است
که زبان گرگان بيابانی را نمی فهمد
و پنجه در پنجۀ حادثه يي
گوسفندانش را از درختان اعتماد، برگ می تکاند
شايد رخشي است که رهايي را
در دشت های اسطورۀ تنهايي، می چرد
و شيهۀ بلندش شيپور معرکه های تازه يي خواهد بود
های مردم!
اين منم فراز بام بلند دلتنگی
ايستاده با تمام غربت انسان
رو سوی آسمانی فرياد می زنم
که ستاره گانش
در دهکدۀ پرواز به تعزيه داری نشسته اند
سرم گيچ می رود
و اين کی دست روی پيشانی من گذاشته است
دهانش بوی خون تازه می دهد
شايد از کشتار گاهی برگشته است
که روزی هزار بار قطره قطره خون من
در حافظۀ خشک زمين
تاريخ رو سياهی او را روشن می کند
شهر کابل، نوامبر ٢٠٠٢ میلادی