زلزله
مصیبت بزرگت را با بال چه فریادی
در این افق تنگ غبارآلود
به پرواز در آورم
ای سرزمین سیه بختان
که آفتاب نفس سوختۀ بیمارت
تابوت طلوع خویش را در آستانۀ مغرب،
بر دوش می کشد
و زمینت چنان جنگاور زخم خورده ای
فریاد خشم هزار سالۀ خود را
دهان می گشاید، خون آلود
« نفرین سرنوشتت را »*
با کدام سیه کاسۀ نان کور پیوند زده اند
که در چشمت، حتا قطرهِ اشکی برای گریستن نیست
و آسمانت، آشیانۀ تنگ ستاره گان تشنه گی است
مصیبت بزرگت را با بال چه فریادی به پرواز در آورم
ای سرزمین سیه بختان که دختران جوانت، در حجلۀ زفاف
چادر سیاه به سر کرده اند
و کودکان پابرهنۀ سرگردانت
واژۀ گورستان را بر استخوان سیاه حادثه
هزار و چند بار نوشتند
و با مفهوم هیچ مرگ در حافظۀ خاک جاری شدند
کودکان پابرهنۀ سرگردانت
گرسنه گی را کلچه کلچه بر کمر بستند
و در یک گام تمام سرزمین هفت هزار ساله گان را پیمودند
کسی چه می داند که در آن تنگ غروب
چگونه دختری جوانی خود را در آیینۀ مرگ
تماشا می کرد
و چگونه مادری همیۀ استخوان خویش را
در تنور فاجعه آتش می افروخت
و مرگ را از جگر پاره های بُریان
که بوی سوخته گی می داد سفره یی می آراست، رنگین
کس چه می داند که در آن تنگ غروب
انتظار بامداد چه رنگی داشت
و مرگ از دیوار های شکستۀ مفلوک
چگونه بالا می رفت
و بهار در پشت چه گردنه یی
از شرم برهنه گی باغ ها
دست روی چشم می گذاشت
کس چه می داند که شبانان عاشق
چگونه رَمه رَمه بربادی خود را
در دشت های هَول و اضطراب رها کردند
و در سراسیمه گی کوچه های خون آلود
گم شده گان خود را فریاد می زدند
کس چه می داند که در آن تنگ غروب
چندین هزار ستاره از آسمان فرو می ریخت
باد از کدام سمت می وزید
آسمان چه رنگی داشت
و آن یگانۀ برتر در گورستان های تازه
چندین هزار چراغ بهشت روشن کرده بود
و از حادثه چه مقدار فاصله داشت
شهر پشاور، ٢٨ مارچ ٢٠٠٢ میلادی