به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

به جای مقدمه

آنچه را که در این گزینه می خوانید، شعر های پراگندۀ من است از روزگاران به غارت رفتۀ جوانی تا آن گاهی که گرد پریشان پیری در آسیای همیشه گردان روزگار، روی سَرم نشست و نشست و نشست، همچنان که می نشیند. شماری از شعری آمده، نا مکمل اند. درست مانند زنده گی خودم. مانند خنده های که نتوانستند روی لبان من رنگ گیرند. مانند جوانی گم شده ام. حالا می دانم که « تصویر گر بزرگ » نادر نادر پور، وقتی  که سروده بود:
« ما کودکان زود به پیری رسیده ایم » سوگنامۀ گم شدن جوانی جمعی مردم خود را سروده است. این شعر از اندوه بزرگ جمعی لبریز است. مانند آن است که ژرفای اندوه این شعر را نمی توان در جوانی دریافت.
سال های پیشین بود. در یکی از روز ها که کوله بارِ بی سر پناهی خود را در کوچه های گل آلودِ خیر خانه بر دوش می کشیدم، این سطرها در ذهنم شکل گرفتند:

تمام زنده گی من

کوله بار کوچکی بود

                که از خانه یی به خانه یی می بردم

و عا قبت آن را

در کوچه های کهنۀ شهر
                    گم کردم


وقتی این سروده در گزینۀ « سوگنامه یی برای تاک » و در رسانه ها به نشر رسید، جماعتِ سرخپوشان سیه زبان بر من خرده گرفتند که نگاه کنید! او خود زنده گی اش را کوچک خوانده است. با خود گفتم نفرین بر شما باد! که راه در سایۀ شتر می زنید و خود را در پندار های سرطانی تان نابخردانه شتر می انگارید!

به هر حال آخرین باری که خواستم گزینه یی از شعر های کلاسیک خود را به نشر برسانم، با دریغ دریافتم که در تداوم استبداد سرخ و سبز و سپید، شماری زیادی از شعر هایم در انفجار حوادث گم شده اند. شعر های گم شده عمدتاً قصیده گونه هایی بودند همراه با غزل ها، چهار پاره ها و مثنوی هایی و ترانه هایی.

نمی دانم شاید گرایش به سپید سرایی در سال های پسین آن ها را در ذهن من بیرنگ ساخته بود. البته این امر برای شاعری که از راه های دشوار گذار اوزان عروضی به سوی اوزان آزاد و شعر سپید راه زده است می تواند بسیار درد آور باشد. من سال های درازی را در پشت دیواره های پَست و بلندِ اوزان عروضی و آزاد زیسته ام و رنج  برده ام تا این که رسیده ام به شعر سپید و به قول دیگر شعر بی وزن. مانند آن است که این همه راه را گام به گام پیموده ام نه با جهش و نه هم با پرواز. آن های که یک شبه راۀ صد ساله را پشت سر گذاشته اند و با یک جهش رسیده اند به پسا پسا پسا... مُدرن، این دنیای گسترده گوارای شان باد! می دانیم که از گام عادی تا گام اساطیری فاصله بسیار است و هر کسی با گام های خود راه می رود.

من در هر شعر توقفی داشته ام و چنان است که حس می کنم که آن همه شعر های گم شده پاره های از روان، عاطفه و هستی مرا با خود برده اند. خوب با این همه می توان شاد بود، برای آن که نیمۀ گیلاس هنوز پُر است. اگر تشنه اید میتوانید آن را سَر بکشید و یا هم جُرعه یی بنوشید و اگر هم بی نیازید می توانید آن را به یک سو بگذارید!
چیز دیگری ما را نیست، تشنه کامی از شما دُور باد!"