تا باران دموگراسی
شعری را که می خوانید، سه دهه پیش در شهر شبرغان سروده ام. شهری که در آن روزگار، شماری آن را مسکو کوچک می خواندند و اما برای من سایبریای استخوان سوز تنهایی بود. حال گذشت این همه سالها مرا از پای انداخته است. گویی نه سی سال؛ بلکه سی سده را راه زده ام تا رسیده ام به همان نقطۀ که بودم، در سنگلاخ این حادثه های تلخ. آن روزها برهر کوی و برزن طبل سرخ نواخته می شد که طنین زهر آلودی داشت. هر سرودی را که می شنیدی می انگاشتی که با بال آتش پرواز می کند. همه جامی شنیدی:
گــرم شه لا گــرم شه
تـه ای مقــدس لمــره
ای دی آزادی لمــره
ای د نیکمرغی لمره
هوا،هوای سربی سوسیالیزم افغانی بود! که به مشکل می توانستی نفس بکشی و با این حال پیوسته می شنیدی:
بر خیزید نفرین گشته گان خاک
ای گشنه گی را محکومین
فریاد عدالت خیزد بی باک
از انفجار واپسین
یک جا شویم و فردا
انتر ناسیونال شود سر نوشت انسانها
به انترناسیونال که نرسیدیم؛ اما چه سر نوشت های داغ و خونینی را که پشت سر گذاشتیم و چه گروهه کشی هایی را که تجربه نکردیم!
هیچگاهی چنان جویبارهای جاری شده از کوهستانها نرفتیم تا به دریایی برسیم، یا دریایی شویم؛ بل اگر دریایی هم که بودیم به جویبارهای تقسیم شدیم و درعصبیت های گروهی خود خشکیدیم. وقتی به این سالها که نگاه می کنی مانند آن است که گویی تاریخ خواسته است تا چنان گرزه ماری تمام درازای خود را در چند حلقۀ کوتاهی فشرده سازد. دیدیم که آن طبل سرخ از صدا باز ماند و طبالان سرخنام آتشین نفس در سرمای تمسخر تاریخ چگونه در آن سوی آبهای شور منجمد شدند. تا این که نیزه داران سبزینه پوش به نام دین، آن قدر خون در هاون کوبیدند، که همه سبزه ها سرخپوش گردیدند و باغ ها همه سوگوار. چنین بود که سپید پرچمان سیاه اندرون با شلاق حادثه، تا از خانۀ نصیرالله بابر گامی به این سوی گذاشتند آبها در گلوگاه جوبیارها خشکیدند، آسمانها چهره در هم کشیدند، ستاره گان از شرم کور شدند و درختان جهل و تعصب در نا شناخته ترین فصل خدا جنگلی شدند از شلاق.
حالا دیگر از آسمان باران دموکراسی فرو می ریزد و دهقانان در دهکده ها خون خرمن می کنند و انتحاری در قاموس ریاست جمهوری هنوز برادر است، چنین است که در بازار آزاد کابل خون هیچ شهروندی با یک لیتر بنزین معاوضه نمی شود. برای آن که خون هیچ شهروندی نمی تواند هیچ موتر زره را تا چند قدمی به پیش براند. این همه لیل و نهار گذشته است، تندیس های بودا فروغلتیده اند، منار چکری از کمر شکسته است، قصر دارالامان یادگار سالهای استقلال به خانۀ بیوه زن تاریخ بدل شده است.
تخت رستم از حماسۀ فردوسی تهی شده است و مانند آن است که رستم را از شهنامۀ روزگار بیرون رانده اند و دیگرهیچ گلی سیاوشان در کوه های بدخشان نمی روید؛ کلاه پک و دستارسپید و سیاه برای قره قولی جای خالی کرده اند، گویی همه چیز عوض شده است، اما تا که می بینی استبداد و وابسته گی همچنان بلند ترین و استوارترین قامت در سرزمین ماست که آزادی در سایۀ آن به برگ وباری نمی رسد.
از این منظرگاه باگذشت این همه سالها، چیزی عوض نشده و گویی آب از آب تکان نخورده است. من هنوز همان کشتی شکسته را می بینم و همان نا خدای از خدا بیخبر را، توفان توطئه را و نهنگان دهان گشوده را و ساحل گمشده را! گویی مضمون زنده گی همان است که بود. ما هنوز سینۀ همدیگر خویش را می دریم. بی آن که به توفان بیندیشیم وبه دیوانه گی امواج، به افسانه های دروغین ناخدا دلخوش کرده ایم. گویند باری کشتی در دریا فرو می رفت و اما پیل بزرگی روی عرشۀ کشتی بی خبر از همه چیز و بی خبر از فرو رفتن کشتی در آب، آرام و بی تشویش نواله می خورد.
می ترسم که بگویم ما هم اکنون، تمثیل همان کشتی و همان پیل بی خبر از توفانیم. وقتی این روز ها به این شعر خود رجوع کردم مانند آن بود که همین دیروز آن را سروده ام. گویی وضعیت همان است که بود. گویی در این سی سال گامی به سوی همدلی و آسوده گی و آزاده گی بر نداشته ایم. من از نظر مضمون به این شعر نگاه می کنم والا امروزه زبان و بیان شعر فارسی دری افغانستان بسیار متحول شده است. به هر صورت، این شعر یکی از نخستین تجربه های نیمایی من است که پس از سی سال هنوز با من سخن می گوید و امید وارم که با تو خوانندۀ عزیز نیز سخنی گوید.
توفان بی ساحل
ما و این کشتی بشکسته دریغ
ما و این مستی توفان بزرگ
ما و این هیبــت امـــواج بلند
ما و این ساحل گم گشتۀ دور
در شگفتم که به ساحل برسیم
می زند مــوج پیاپی به شتاب
پیکـر خویش چو پیل بدمست
برتن کشتی ویــران خــراب
و در ایـــن عـــرشۀ مـــرگ
بی خبر درهمه سو می نگرند
سر نشیــنان پریشان وغمیـن
ساحلی را که نیاید در چشم
افقی را که نگنجد در ذهن
سرنشینان عجیبیم که عشق
سال هاییست دراز
بهر ما خاطرۀ گمشده ییست
بهر ماهست امیــدی که گهی
در دل بستۀ ما راه نیافت
گر یکی دشنه یی آورد به کف
غافــل از راه کــج گشتی بان
غافــل از تیزی دنــدان نهنگ
سیــنۀ همسـفر خویش شگافت
می کشد موج سراسیمه به خویش
کشتی را که ندارد سکان
چاه گرداب، گشاده آغوش
منتظر چشم نهنگ است در آن
با دهانی که چو گودال عمیق
هســت آمــادۀ بلعـــیدن ما
خیزد از نعرۀ دیوانۀ موج
نالۀ زنگ غم آلود خطر
کشتیبان قصۀ ساحل گوید
مگر این قصه فریبیست که ما
سیــنۀ همــدیگرخویش دریم
با چنین کشتی بشکسته دریغ
با چنین ساحل گمگشتۀ دور
تو بیندیش به این کشتیبان
تو بیندیش به دندان نهنگ
تو به این غارت جاری زمان
دلو ١۳۵٩ شهر شبرغان