پاسخی به گفتگوی داکتر مهدی در روزنامۀ انیس
یکی دو نکته آغازین
پس ازسقوط دولت داکتر نجیب به وسیلۀ مجاهدان، بحث در پیوند به چستی شعر و گفتمان رسانه یی طرفداران سنت و مدرنیزم در ادبیات یک بار دیگر در کابل بازار گرمی یافت. گفتمانی که دست کم از نیم سده بدینسو ادامه داشته است. ظاهراً پس از سالها بحث چنین انگاشته می شد که شعر در وزن آزاد عروضی و شعر سپید، در کنار انواع دیگر شعری حق زنده گی یافته و هویت ادبی خود را تثبیت کرده اند. البته شماری هم و از آن جمله شاعران وابسته به تنظیم های جهادی دیدگاه های دیگر گونه یی داشتند، آنها هنوز شعر آزاد عروضی و شعر سپید را به حیث شعر نمی پذیرفتند.
در این میان داکتر محی الدین مهدی که خود روزگاری چیز هایی به نام شعر می سروده، به حیث یکی از اندیشه پردازان ادبی مجاهدان شمشیر از نیام بر کشید تا با استفاده از تسلطی که بر مطبوعات بستۀ آن روز داشتند، همه نمیایی سرایان و سپید سرایان راسر جایشان بنشاند. اما چنان نشد و آن ها خود سر جای خویش نشستند و دریافتند که هنوز هزار نکتۀ باریکتر ز مو این جاست؛ با این حال هنوز شمشیر ستیزۀ ادبی در نیام نکرده بودند که لشکر شعر ستیز طالبان فرا رسید و مجاهدان با بال شعر های جهادی شان در یک چشم به هم زدن از قله های سالنگ به آن سوی خیز برداشتند.
اخیراً یک تن از دانشجویان دانشگاه بغلان به دیدن من آمد. او از من خواست تا چیزی در باره جناب داکتر مهدی بنویسم. او می خواست تا این نوشته را پیوست پایان نامۀ آموزشی اش تسلیم دانشگاه کند. نمی توانستم به پاسخ این دانشجوی عزیز که از بغلان تا کابل آمده بود خاموش بمانم. چیزی نوشتم. زیر نام « من ، داکتر مهدی و آن روز های دشوار » و سپردم به آن دانشجوی عزیز که امید گرهی از کارش گشوده باشد. فکر کردم بهترخواهد بودکه اگر این نوشته را به گونۀ مقدمه این جا بگذارم. برای آن که در این نوشته اشاره هایی به وضعیت ادبی آن روزگار وجود دارد. می پندارم که شاید این نوشته ها در پیوند به سیر تحول شعر معاصر فارسی دری در افغانستان شود و ثمری برای نسل جوان کشور در پی داشته باشد. کابل جدی1389 شهر کابل
من، داکتر مهدی و آن روزهای دشوار
آن روزهایی که مجاهدان به کابل رسیده بودند، روز های دشواری بود. ریش، گذرنامۀ با اعتباری بود که می توانست ترا در صدر بنشاند و اما پکول و دستمال گردن در این میان اعتبار بیشتری داشت!
سنگ و چوب زخم خوردۀ کابل کمونیست و ملحد انگاشته می شدند، چنین بود که یکی تا پشت میز خطابه می رفت، با طمانینه می گفت: این شهر، شهر نمی شود تا آن که آن را از بنیاد بر نکنیم و شهری دیگری از نو بر پا داریم! شهر از بنیاد بر کنده شد؛ اما چیزی بر پا نگردید! آن دیگری می گفت ما دیوار برلین را بر انداخته ایم و بعد هر چه دیواری بود در کابل بر انداخته شد، شاید می انگاشتند که همه دیوارهای جهان همان دیوار برلین است، نمیدانم سرانجام کدام خردمندی گفت: برادر این دیوار بر لین نیست! تو دیوار خانۀ خود را بر می کنی! تا این که سیلاب آهن و شلاق طالبان همه کارها را یک سره کرد، مجاهد و ملحد، همه گان را در کاسۀ سُر آب داد.
دیگری می گفت عامل این همه جنگ ها در کابل همین ملحدین هستند. اما این ملحدین از کجا شده بودند، آنها همان کارمندان دون پایۀ دولت سر نگون شده، استادان دانشگاه ها، شاعران، نویسنده گان، هنرمندان، اعضای علمی اکادمی علوم و دیگر نهادهای علمی و خلاصه تمام آن بی دست و پا های بدبختی بودند که نه توسنی از اقبال زیر ران داشتند و نه هم پایی برای فرار، نا چار شده بودند، ملحد! همان گونه که دیوارهای گلین کابل شده بود دیوار آهنین بر لین!
به هرحال باید کسانی می بودند که چهار مغز ملامت بر سر آنان شکستانده می شد. بعد همین ملحدان و زن و بچۀ آنان بود که بر روی خیابانها، در کوچه ها و حتی در خانه های شان با انفجار راکت های مقدس مجاهدان! کشته می شدند و آن سوتر هم که مجاهدی کشته می شد، خون او با خون آن ملحد! همرنگ بود، خون هر دو یک رنگ داشت، رنگ سرخ. مجاهدان از رنگ سرخ بیزار بودند و رنگ سبز را دوست داشتند، اما رنگ خون آنان سبز نبود، همان گونه که رنگ خون طالبان سفید نبود. خون هر دو یک رنگ داشت و زمین داغ کابل خون هر دو را یک سان می مکید! گلوله از تفنگ مجاهد آتش می شد و ملحد و مجاهد را یک سان می کشت.
خانوادۀ هر دو بی سر پرست می ماند و هر دو خانواده یک سان گرسنه گی می کشیدند. آن که بر اریکه نشسته بود مفهوم گرسنه گی را نمی فهمید، چون روزانه در مطبخ او چهل گوسفند ترکی را تیغ در گلو می گذاشتند! شاید هم چندین و چندین صد بو قلمون و کبک و سی سی و کرک را....
کتاب رفته بود و تفنگ آمده بود و من که از انجمن نیمه بستۀ نویسنده گان افغانستان، پیاده به سوی خانه می رفتم می سرودم:
شب است و همهمۀ ماهتاب کوچيده
طــراوت از چمن سبز آب کوچيده
تمـام هســتي ما بوي ســايه بگرفته
ز بام ميکــده هــا، آفـــتاب کوچيده
زمانه دفتر تاريک خويش گسترده
ترانه هاي سحر زين کتاب کوچيده
به هر کرانه يکي ديو قامت افرازد
ز سرزمين فلک تا شهاب کوچيده
من از خطوط جبين زمانه مي خوانم
تفــنگ آمــده اســت و کتاب کوچيده
جلال الدین یکی از فرماندهان اتحاد اسلامی انجمن نویسنده گان افغانستان را فتح کرده بود، تنها یک چیز را می شناخت: تاراج دارایی های انجمن را! یک روز با افتخار می گفت که شما هم خوش حال اید که شاعر و نویسنده هستید! بگذارید که استادان از پشاور بیایند که شما به شاگردی آنها هم نمی رسید! می گفتیم پس این میزها و چوکی ها را نگهدارید برای آن استادان! می گفت آن قدر میز و چوکی از پاکستان بیاید که شما حیران شوید و در این جا، جایی برای آن ها نباشد، فامیدی جان برادر! ما خاموش می ماندیم و او را سلام می دادیم.
در میان این همه هیاهو، دود و خاکستر نمی دانم چه وقت و از زبان چه کسی نام داکتر مهدی را شنیدم. مردی که شعر می سراید و به پژوهشهای ادبی علاقمند است، دیدگاه های متفکران اسلامی را مرور کرده، به علامه اقبال ارادتی دارد، با ادبیات مدرن اشناست و پیشگامان آن را می شناسد، با این همه سیاست، بعد مهم شخصیت او را می سازد و سرانجام مجاهد است. پندار من در پیوند به نخستین دیدار داکتر مهدی چنین است که روزی من، استاد حمید مهروز و شاید هم کسانی دیگری به میکروریان دوم دعوت شدیم تا در نشستی که در پایان آن برنامۀ شعر خوانی نیز گنجانیده شده بود، اشتراک کنیم. من یکی از مثنوی هایم را خواندم فکر می کردم که شنونده گان من بیشتر مجاهدان بودند، شاید با عوالم شعر سپید و یا هم شعر آزاد عروضی آن آشنایی لازم را که بتوانند از یک اثر ادبی لذت ببرند، نداشته باشند. بعداً فهمیدم که کار هشیارانه یی کرده ام.
فکر می کنم که در پایان این نشست ادبی جناب داکتر مهمدی به ایراد سخنرانی پرداخت و رشته پرسش هایی را در پیوند به چگونه گی شعر معاصر افغانستان مطرح کرد. او پیروان شعر سپید و شعر آزاد عروضی را درمانده گان بیچاره و ره گمگشته گان خواند. پاسخ به پرسش ها را گذاشت به موقع دیگری. یادم می آید که شلاق های بیرحمانه یی بر شعر سپید و شعر آزاد عروضی فرود آورد و حتی گفت که نیما در ایران از سر درمانده گی به این گونه شعر روی آورده است. از این که در آن زمان تعصب ادبی اش بیشتر بود تا می توانست بر فشار شلاق ها می افزود. با خود اندیشیدم که شاید من بیچاره را برای آن خواسته است تا به نماینده گی از دیگران این شلاق ها را بر فرق من بکوبد و چون بروم به انجمن و دیگران بپرسند که پرتو، چرا این همه سر و رویت خونین است! آن گاه بگویم که دیروز در یک دادگاه ادبی به خوردن صد دره محکوم شدم و جناب داکتر مهدی هم قاضی محکمه بود و هم مجری حکم! چون بگویند که جرم تو چه بود؟ بگویم تنها جرم من نیست؛ بلکه جرم شما هم است و آن این که چرا شعر فارسی دری را در افغانستان خراب ساخته اید! حالا مرا شلاق کوبیده اند تا شما پند پذیر شوید!
ما منتظر آن بودیم که جناب داکتر مهدی چه روزی و چه کسی را به آوردگاه فرا می خواند، اما بعداً مصاحبۀ مفصلی از ایشان خواندیم که در چند شمارۀ روزنامۀ « انیس » چاپ شده بود. همه گان را شلاق زده بود. گویی همه گان را به آورد گاه فرا خوانده بود! در این میان واصف باختری را خیلی ها مودبانه شلاق زده بود یعنی او را برده بود در جایگاهی بلندی و در همان جا شلاق زده بود و بعد رهایش کرده بود در ژرفا. هر چند در آن مصاحبه نکته ها و موضوعات خوبی نیز مطرح شده بود؛ ولی در یافت من از آن مصاحبه چنین بود که جناب داکتر مهدی می خواهد از همه گان بیعت بگیرد. چون قدرت سیاسی را گرفته بودند پس باید قدرت ادبی و فرهنگی هم در نزد آنان می بود. در این مصاحبه جناب داکتر به این نکته هم اشاره کرده بود که او یک چنین مسایلی را چندین بار است که مطرح می کند؛ اما کسی نیست که پا به میدان بگذارد و پاسخی ارائه کند. تا یادم می آید داکتر همه گان را به کم دانشی ادبی متهم کرده بود! میدان ادبیات و فرهنگ در کابل را کاملاً خالی دیده بود!
بعدها ضدیت با شعر آزاد عروضی و شعر سپید در میان مجاهدان تا آن پیمانه بلند رفت که سر انجام این فتوی صادر شد که شعر آزاد عروضی و شعر سپید، شعر کمونیست ها ست. این فتوای خنده آور این گونه نیز تعمیم می یافت که هر شاعری که این گونه شعر می سراید کمونیست است!!!
خدای من، ما چه روزگار سختی را پشت سر گذاشته ایم و چه روزگار ناهمواری را پشت سر می گذاریم که حتی در مسایل علمی و ادبی نیز تحمل شنیدن دیدگاه های مخالف خود را نداریم، همه گان باید مانند آنهایی بیندیشند که قدرت را در قبضه دارند. استبدا د تاریخ در سرزمین ما همیشه ریشه در چنین امری داشته است. حال اگر چنین چیزی ممکن می بود دیگر انسان به هیچ کشف و اختراعی دست نمی یافت و زنده گی چقدر کسالت آور می بود. شماره های « انیس » را بردم به خانه و پاسخی نوشتم در خور! آن پاسخ زیر نام « از تهی سرشار، ادعا تناقض و دیگر هیچ » در شمارۀ دوازدهم سرطان 1374 هفته نامۀ « صبح امید » به نشر رسید! که بازتاب گسترده یی داشت و بر جناب داکتر مهدی بسیار گران آمد و دوستی من و جناب داکتر از همان جا آغاز یافت!
بدون تردید در همان روزگار، داکتر مهدی شخصیتی بود متفاوت از آن دیگران، در رشته های گوناگون علوم ادبی، اجتماعی و سیاسی مطالعاتی داشت، شعر می سرود و در روزنامه ها چیز هایی می نوشت. از آینده نگریی بر خوردار بود و بر شماری از روش های دولتداری مجاهدان انتقاد می کرد. فکر می کنم که دیدگاه های او در میان مجاهدان جمعیت اسلامی و شورای نظار که او با آنها پیوند داشت، کمتر شنیده می شد. با آن همه قابلیت هایی که داکتر مهدی داشت نمی دانم چرا به مقام بلندی در حکومت مجاهدان گماشته نمی شد! در حالی که بسیاری از دولتمردان مجاهد در آن سالها یکی بر دهم بخش آگاهی سیاسی و فرهنگی او را نداشتند! او یکی از پایه گزاران انجمن فرهنگی امام غزالی در شهر کابل بود و مدتی هم رییس آن بود. هر چند پس از آن پاسخی که من به مصاحبۀ او داده بودم اندکی میانۀ او با شمار فرهنگیان و عمدتاً با انجمن نویسنده گان بر هم خورد با این حال تماس هایی با رده های گوناگونی اجتماعی چون شاعران، نویسنده گان، روزنامه نگاران هنرمندان و دیگر آگاهان اجتماعی داشت. با این حال کمتر توانست تا در میان شاعران و نویسنده گان غیر جهادی جایگاهی برای خود پیدا کند.
از داکتر شعر های زیادی نخوانده ام، بعداً فهمیدم که او از شاعری دست برداشته است، به پندار من کاری کرده است نیکو! برای آن که داکتر مهدی از قریحت بلندی شاعری بر خوردار نیست، حتی در این زمینه قریحۀ متوسط هم ندارد. دست کم شعری را که در پایان مصاحبۀ خود آورده بود و گویا خواسته بود تا به شاعران افغانستان سر مشقی بدهد، خود بیشتر به سیاه مشقی شباهت داشت . آن شعر « سیه بهار » نام داشت که توصیفی بود از طبیعت، آمیخته با دیدگاه های سیاسی. او در دوران مقاومت نیز یکی از چهره های سیاسی و فرهنگی فعال باقی ماند. هر چند در این سال ها تلاش های سیاسی او گسترش بیشتری پیدا کرده بود، با آن همه او در شهر دوشنبه در میان پناهنده گان افغان یک رشته فعالیت های فرهنگی را همراه با فرهنگیان دیگر افغانستان به پیش می برد. نوشته های داکتر مهدی که در سالهای اخیر در رسانه های داخلی و برون مرزی افغانستان و ویب سایت های افغان های مقیم در غرب بیشتر به نشر می رسد، نسبت به نوشته های پیشین او بیشتر رنگ و بویی سیاسی دارند. به زبان دیگر داکتر مهدی بیشتر در زمینه های سیاسی - اجتماعی و سیاست های فرهنگی دولت می نویسد. با این حال من در این سالها نوشته های زیادی از داکتر مهدی در زمینه های پژوهشهای ادبی نیز خوانده ام که بسیار سودمند اند. فکر می کنم که هم اکنون داکتر مهدی بیشتر یک چهرۀ سیاسی است و این بعد شخصیت او بعد شخصیت فرهنگی اش را کمرنگ ساخته است. او عضو شورای متحد ملی است و باری هم رییس دوره یی آن بود. من برای شان کامگاری آرزو می کنم! شهر کابل میزان 1389
از تهی سرشار ( ادعا تناقض، هیچ و چیزی کم) پاسخی به گفتگوی داکتر مهدی در روزنامۀ انیس
در شمارۀ دوشنبه 21 قوس سال 1373 خورشیدی روزنامۀ « انیس »، مصاحبه و شعری زیر نام « سیه بهار » از جناب داکتر مهدی به چاپ رسیده است. نشریه تصادفاً به دستم رسید. این مصاحبه را یک ادعا نامه یافتم و شعر را نمونه یی برای ادعا نامه. بی مورد نگفته اند که: « گفتن یک حرف است و بکار بستن چیز دیگر »، آنانی که می گویند و گفته ها را نمی توانند به کار بندند، بهتر آن است که خاموش باشند تا رونق خود را نشکنند. جناب داکتر مهدی در این مصاحبه چنان جنگ آوری دلاور با آماده گی های لازم با شمشیر بران انتقاد، گردن های زیادی را به خاک افگنده و یا دست کم خود تصور می کند که چنین کاری را کرده است، ولی وقتی « سیه بهار » را می خوانی در می یابی که او با شمشیر چوبین به میدان رفته است و در این معرکه هر قدر که شمشیر می زند فقط خود را خونین و زخمین می سازد و بس! او در مصاحبه قطعنامه یی ادبی صادر می کند و در « سیه بهار » برای نسلهای موجود که به پندار او همه مقلدان اند و نسل های بعد، سر مشق می دهد که شعر چنین باید سرود. با آن که داکتر مهدی یکی از مخالفان جدی و پر و پا قرص نیماست؛ ولی شاید نا آگاهانه خواسته چون او مرحلۀ تازه یی را در شعرفارسی دری بگشاید.
نمیا در سال 1301 خورشیدی با « افسانه » به میدان آمد و اما داکتر مهدی در سال1373 با « سیه بهار » به میدان می آید و دریغ در این جاست که شروع کار داکتر مهدی از « سیه بهار » رنگ پذیرفته است، همانگونه که گفته اند « سالی نیکو از بهارش پیداست » فرجام کار داکتر مهدی را می شود از آغاز کار او حدس زد. بدون شک حتی خوش باورترین انسان هم نمی تواند منتظر برگ و بار چنین بهاری بنشیند. جامعۀ فرهنگی افغانستان عطای چنین بهاری را به لقایش خواهد بخشید. در مصاحبۀ داکتر مهدی در پاسخ به پرسشی می گوید: « آن چه را که در این سالها (منظور سالهای جهاد است) سروده ام عملاً و عمداً نخواسته ام که شکل مطبوع یابد، چه این سروده و اشعار مقطعی اند، شعر مقطعی با کهنه شدن حادثه و رویداد، ارزش شعری خود را از دست می دهد و به همین دلیل در مورد جمع آوری آن تلاش نداشته ام.»
نخستین اندیشه یی که از این گفته در ذهن انسان بیدار می شود این است که داکتر مهدی تا « سیه بهار » دیگر شعری ندارد. دو دیگر این که شعر مقطعی را شاعر ممقطعی می سراید و در یک کلام نه شعر مقطعی شعر است و نه هم شاعر مقطعی، شاعر. داکتر مهدی با شکیبایی و خونسردی خاص به مرگ یک یک از شعر هایش در فاصلۀ کمتر از یک دهه و اندی، شهادت می دهد؛ اما متوجه نیست که مرگ شاعر با مرگ شعر او وابسته است. شاعری که شعرهایش بعد از سپری شدن هر حادثه و رویداد بمیرد، دیگر شاعر زنده یی نیست. من نمی دانم چرا داکتر مهدی جسد از هم پاشیدۀ « سیه بهار » را این همه مومیایی کرده و آن را نگاه داشته است. نمی دانم او با این کار چه گلی را بر تارک شعر و ادبیات ما زده است! اگر این جسد را مومیایی نمی کرد و نگاه نمی داشت شعر زبان فارسی دری چه چیزی کم را می داشت؟ مسلماً هیچ!
رخداد ها و حوادث اجتماعی سرانجام چنان قطره هایی به دریای همیشه جاری تاریخ می پیوندد و از سوی دیگر این رخداد ها و حوادث در شعر و هنر نیز تجلی می یابد؛ ولی این تجلی در شعر با تجلی در تاریخ تفاوت دارد. تاریخ حادثه را بیان می کند؛ اما شعر و هنر از حادثه مایه می گیرد و جرقۀ الهام را در روان شاعر روشن می سازد. باید به خاطر داشت که تجلی حادثه و رویداد اجتماعی در شعر به گونه یی دیگرست و آن این که تجلی محتاج فرم است. محتوا در شعر خود را ذریعۀ فُرم بیان می کند و محتوا در شعر با فُرم آن قدر می آمیزد که دیگر محتوا آن چیزی نیست که در بیرون شعر وجود دارد. راز بقای رویداد ها و حوادث در ادبیات در همین نکته است که ذهن شاعر چقدر توانسته است که در حادثه و رویدادها نفوذ کند و آن را با فُرم در آمیزد. « زنان تروا » را می خوانیم و لذت می بریم و بهتر آن است بگوییم نیاز خواندن آن را در روان خویش احساس می کنیم در حالی که آن حادثه گذشته است، کهنه شده است. به تاریخ پیوسته است و ادامه ندارد و اگر ادامه یی هم که داشته باشد به صورت ذهنی باز هم در ادبیات است نه در واقعیت تاریخی خویش.
از « شاهنامه » می گوییم، اثری ازسر زمین خودمان که پس از هزار و اند سال، هنوز انسان امروز به خواندن آن نیازمند است. بگذریم از بخش های اسطوره یی آن، بخشهای تاریخی آن نیز ما را به سوی خویش می کشد. در حالی که آن حوادث و رویداد ها گذشته اند؛ ولی شعر فردوسی ادامه دارد و آن حوادث و رویداد ها را در خویش حمل می کند. شعر نظامی، شعر ناصر خسرو، شعر سعدی، شعر حافظ و دیگران ادامه دارند؛ ولی آن وضعیت اجتماعی که آنان در آن می زیستند و آن حوادث و رویداد های که آنان با آن دست و گریبان بودند سپری شده و به یک معنی مرده اند. نمونه یی می آوریم از روزگار خویش. استاد خلیل الله خلیلی شعری دارد زیر نام « آخرین سوار ». جانمایۀ این شعر یک حادثۀ تاریخیست وقتی در جنگ افغان- انگلیس، سپاه انبوه و مهاجم انگلیس در کابل در هم کوبیده می شود و مجاهدین آنها را به سوی جلال آباد تعقیب می کنند، از آن همه سپاه و لشکر انبوه تنها داکتر براییدن می تواند که به سواری اسب با وضع مضحکی، خود را به جلال آباد برساند و ماجرای بر بادی سپاه انگلیس را برای جنرال « سیل » گزارش دهد. استاد خلیل الله خلیلی در این شعر به همین حادثه تاریخی نظر دارد. استاد در متن حادثه نبود؛ بل بر بنیاد آگاهی تاریخی خویش آن را سروده است. آن حادثه، دیگر گذشته است، به تاریخ پیوسته است و یک حادثۀ نو نیست؛ ولی این شعر تا هنوز زنده است، نو است در حالی که گویندۀ آن سالهاست که به رحمت حق پیوسته است.این شعر یکی از معروفترین شعر های استاد است که تا حال شاید ده ها و صد ها بار از طریق رادیو ها و رسانه های چاپی پخش شده و مردم از شنیدن و خواندن آن لذت برده اند. پرسشی مطرح می شود که آیا این حادثه است که شعر استاد را زنده نگهداشته است؟ یا این که این شعر است که آن حادثه را ادامه می دهد. مسلماً آن حادثۀ تاریخی زنده است؛ اما در متن تاریخ. اما در ادبیات این شعر استاد است آن حادثه را زنده گی می بخشد.
داکتر مهدی خود از متن یک حادثۀ تاریخی می آید و اما در رابطه به شعرهایش می گوید، از این که آن حادثه و رویداد سپری شده، بناً آن شعرها دیگر از ارزش تُهی شده اند. چقدر دردناک است برای یک شاعر که نتوانسته از این حادثه و رویداد های بزرگ اجتماعی، حتی یک شعر هم داشته باشد. چرا چنین است؟ حادثه یی در شعر زنده گی می یابد و شعری با سپری شدن حادثه یی می میرد. به پندار من علت این است که حادثه در شعر استاد و شعر هایی از این دست دیگر تنها و تنها همان حادثۀ مشخص نیست؛ بل حادثه است با اضافۀ فُرم، تخیل و تکنیک. این فرم تخیل و تکنیک است که بقای حادثه را در ادبیات تضمین می کند. شاید جناب داکتر مهدی با فراست در سروده های مقطعی خویش متوجه چنین مسایلی شده و هشیارانه از خیر گرد آوری و نشر آنها چشم پوشیده است؛ اما معلوم نیست این یکی را چرا چنان سند محکومیت ادبی خود نگاه داشته است. در بخش دیکری از مصاحبه به نقل از پیشینیان می گوید: « آن گاه که سخن از وصف کلام شاعر بوده، خوانده ایم، معانی بکر و ترکیبات جدید، متأسفانه نو پردازان ما به این نکته کم توجه داشته اند. در حالی که این حرف اساسی است. باید معانی بکر و ترکیبات تازه داشت.»
گفته اند که: « بخارا دُور و گـَـز و میدان قریب » خطی می کشیم از ادعا نامه به « سیه بهار » تا مفهوم معانی بکر و تر کیبات جدید را از شعر داکتر مهدی دربابیم. به این ترکیبها، اگر ترکیبها و عبارات شعری بوده باشند در « سیه بهار » توجه کنید: « زشت رویی، خوی دیرین، احیای مجدد، درب گنج سرمدی، مور ناتوان، خانمانسوز، سیاست باز، خرم بهار، سرکوبگر، دست آورد، فراق گلعذار، بانگ هزار ». داکتر مهدی آن چه را که در مصاحبه می گوید در « سیه بهار » بر ضد آن قیام می کند. چنان که در مصاحبه از معانی بکر و ترکیبهای تازه سخن به میان می آورد؛ ولی در شعر گردن آنها را می شکند و آن ها را به شمشیر می زند، با این تفاوت که این بار شمشیر او چوبین نه؛ بل پولادین است. داکتر مهدی در این مصاحبه در هر پاراگراف به دیگران هدایت و دستور می دهد که چنین بکنند و چنان نکنند. چنان که گفته است: « عروض به عنوان یک پدیدۀ تاریخی باید مورد مطالعه قرار گیرد، خلیل بصری واضع شعر عرب است.»
برادر! خلیل بصری واضع شعر عرب نه؛ بل واضع عروض شعر عرب است. در میان شعر و عروض تفاوت بسیار است و شما باید بدانید که شعر چیزیست و عروض چیز دیگری. این مسأله کاملاً روشن است که پیش از خلیل بن احمد بصری فراهیدی متوفی در یکی از سالهای دهۀ هفتاد قرن دوم هجری، شعر مؤزون و ایقاعات و نغم در میان عرب تداول داشته است. چنان که مطلع معلقۀ عمرو بن گلثوم در همان وزنی سروده شده است که شعر داکتر مهدی.
الا هبی بصحنک فاصبحینا
ولا تبقی خمور الاندرینا
مفاعیلن مفاعیلن فعولن، یا مفاعیل. یعنی هزج مسدس محذوف یا مقصور. افزون بر آن شاعران پیش از اسلام مانند امرالقیس نیز همین وزن را دقیقاً به کار برده اند. خلیل توسعه دهنده، قانونمند سازنده و سر انجام مدون کنندۀ دستگاه عروض در زبان عرب با بهره اندوزی از ایقاعات کهن آریانایی و هندیست. جالب است که داکتر مهدی با وجود این همه تأکید بر عروض، خود نمی تواند حتی در یک شعر ساده و کوتاه عروضی، وزن را مراعات کند. توجه کنید در مصراع: « چون شب از روی هستی پرده بر داشت » ، حرف نون از وزن بیرون است و باید شاعر می سرود: « چو شب از روی هستی پرده برداشت » و یا در مصراع: « جهان رنگ دگر داشت صبح نوروز »، حرف « ت » در واژۀ « داشت » از وزن بیرون است. به همین گونه در مصراع: « سیاست باز بوده است چرخ گردن » باز هم حرف « ت » در واژۀ « است » در وزن نمی آید. شاعر عروضی ما در یک « سیه بهار » این همه اشتباه وزنی دارد. خدا را شکر که این « سیه بهار » را گل و شگوفه یی نیست، ورنه آن همه گل و شگوفه پر می بود از رنگ وبوی سکتگی و اغتشاش وزنی که روح خلیل فراهیدی را مکدر و معذب می ساخت. با این حال در رابطه به عروض جای دیگری تاکید می کند که: « در شعر معاصر علاوه بر وزن عروضی، روی وزن طولی هم باید توجه داشت. ارتباط نا گسستنی که در یک قطعۀ کامل شعر وجود دارد، همانا وزن طولی است.»
در رابطه به وزن عروضی و یا به گفتۀ دیگر وزن افقی سخنی در میان نیست؛ اما جناب داکتر مهدی یک مساله را به جای مسالۀ دیگر عوض گرفته است، آن این که به تخیل عمودی یا محور عمودی خیال می گوید وزن طولی. همبستگی و تسلسل درونی یک شعر مربوط به تخیل است نه وزن. این تخیل است که شکل ذهنی شعر را پدید می آورد. فراوان اند شعر هایی که با وجود داشتن وزن واحد از بهم فشرده گی شکل ذهنی بی بهره اند. در شعر کلاسیک ما خاصتاً در غزل و آن هم بیشترینه در غزلهای مکتب هند تخیل به گونه ای افقی عمل می کند نه عمودی. در این نوع شعر هر بیت مفهوم جداگانه یی دارد که با ارائۀ تصویری بیان می گردد و تصاویر به گونۀ موازی با هم قرار دارند. در حالی که تمام بیت ها تابع یک وزن واحد اند. این ظاهر مساله است که وزن شعر را یک پارچه گی می بخشد که این یک پارچه گی بیرونیست نه درونی. از همین جاست که از چنین شعرهایی اگر بیتی یا بیت هایی را کم و یا زیاد سازیم در کلیت شعر نقصی پدید نمی آید. بری آن که در این نوع شعرها شکل ذهنی یک پارچه و به هم فشرده، در کلیت شعر وجود ندارد ورنه حذف کردن و اضافه کردن یک کلمه در شعرهای که از بهم فشرده گی شکل ذهنی برخورداراند، خللی در شعر پدید می آورد.
مسألۀ شکل ذهنی شعر که بر بنیاد آن شکل بیرونی شعر پدید می آید از جملۀ مسایلی است که با پیدایی شعر نیمایی مطرح شده است. این شکل ذهنی شعر وابسته به عملکرد تخیل عمودی در شعر است که داکتر مهدی آن را با وزن طولی مغالطه می کند. به همین گونه در پیوند به مکتب و سبک دید گاه داکتر مهدی اشتباه آمیز و مغشوش به نظر می آید مثلاً او بدین باور است: « در مورد سبکها عمده ترین مساله موضوع جغرافیاست » از این گفته نخستین نتیجه یی که به دست می آید این است که داکتر مهدی هنوز فرق میان مکتب و سبک را درنیافته است. طنز مساله در این جاست که او با چنین دریافتی از سبک و مکتب بر منبر بلندی ایستاده و سخن از چگونه گی پیدایی مکتب و به پندار خودش از چگونه گی پیدایی سبک به میان می آورد. بگذریم از این که به هیچ وجه در پیدایی مکتب جغرافیا عامل عمده نیست؛ اما این که چرا داکتر مهدی بر این نکته پا فشاری می کند این است که نامهای جغرافیایی مکتب های ادبی در این حوزه چون مکتب « خراسانی »، مکتب « عراقی » و مکتب « هندی » ذهن او را در اشتباه انداخته است. در حالی که شماری از پژوهشگران به نام گذاری این مکتب ها بر اساس جغرافیا موافق نیستند. می شود که ویژه گیهای ابداعی همین سه نوع مکتب را در نظر گرفت و نام غیر جغرافیایی به آنها داد. به گونۀ بسیار فشرده اندر باب مکتب و سبک باید گفت که سبک و مکتب دو مفهوم جداگانه اند، زیرا سبک در مقایسه با مکتب، خاص، فردی و محدود است، ولی مکتب عام، گسترده و در بر گیرندۀ، مشخصات همگون کار آفرینشی دسته یی از آفریننده گان هنری و ادبیست.
در آیینۀ سبک سیمای یک شخص معین، یعنی سیمای آفرینشگر اثر را می توان دید، در حالی که آیینۀ مکتب بسیار گسترده بوده که در آن می توان ویژه گیهای ابداعی گروهی از آفرینشگران هنری و ادبی را دید. پس سبک در حوزۀ مکتب شکل می گیرد و مکتب می تواند از مشابهت ها و یگانه شدن سبکها پدیدآید. از نظر تاریخی سبک باز تاب دهندۀ یک دورۀ معین و محدود است در صورتی که مکتب دورۀ وسیع و گسترده تری را در تاریخ ادبیات و هنر در بر می گیرد. از این جا می توان این نتیجه را به دست داد که بسیار دقیق و به جا خواهد بود اگر به جای سبک « خراسانی »، « عراقی » و « هندی » بگوییم مکتب « خراسانی »، مکتب « عراقی » و مکتب « هندی». نمی دانم چرا داکتر مهدی چنین عادت کرده است که تا مسایل را وارونه ببیند. او آن چه را که می گوید با واقعیت اختلاف دارد. چنان که در رابطه به شاعر بزرگ معاصر ایران مهدی اخوان ثالث می گوید: « مهدی اخوان ثالث در اواخر راه تازه یی را گشود، اشعارش از آن زمان جالب توجه اهل نظر شد که از تقلید نیما دست کشید.» شاید هدف داکتر مهدی از راه تازۀ اخوان اشاره به همان کتاب « ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم » باشد که در کلیت خویش در بر گیرندۀ شعرهایی اند که در اوزان عروضی سروده شده اند، با اضافۀ خاطره ها و یاداشت های شاعر. مسأله را داکتر مهدی این گونه بررسی می کند. در حالی که داکتر رضا براهنی در مقالۀ زیر نام « اخوان شاعر سرزنش جهان » در جلد دوم « طلا درمس » که پس از مرگ اخوان نوشته است چنین می گوید: « اخوان در شعر زمستان است که قویست، در « لحظۀ دیدار » است که قویست، در « آواز کرک»، « در باغ من »، « چون سبوی تشنه »، « دریچه »، « پیغام »، « قصیده »، «آن گاه پس از تندر»، « آوزچگور »، « پرستار »، « در آن لحظه »، « حالت »، « سبز »، « نماز »، « هنگام »، « پیوندها و باغ »، « ناگه یک غروب ستاره »، « آن بالا »، « نو خسروانیها »، « آنک ببین » و شعر های از این دست که خوشبختانه تعدادش بالاست.»
چنین به نظرمی آید که دکتور رضا براهنی در سلیقۀ زیبایی شناختی و ذوق ادبی خویش با داکتر مهدی اختلاف هایی دارد. برای آن که قوی بودن اخوان را به شعر های « ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم » حواله نمی کند؛ بل به شعرهای نمیایی او نظر دارد. بدون شک اخوان یکی از شاعران بزرگ زبان فارسی دری ست؛ اما باید گفت که بزرگی او وابسته به شعرهای نمیایی اش است نه به « ارغنون » و « ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم ». چنان که اگر اخوان این کتاب آخرین را هم که چاپ نمی کرد از منزلت بلند او چیزی کاسته نمی شد. حال که چاپ کرده است چیزی به منزلت او نیفزوده است. چند نمونه می آوریم از سروده های اخیر اخوان که به پندار داکتر مهدی، وی با چنین شعرهاییست که راه تازه گشوده است.
سید خدیو جم و شفیعی گاه
یادی کنند با تلفن ما را
در انتهای این قدمایی شعر
یادی کنیم حضرت نمیا را
ویا:
دوش زندیق جگر سوخته یی
گفت با حاج پدر سوخته یی
به همینگونه:
هان ای علی موسوی گرما رودی
آلودۀ منت مکن این لقمۀ نان را
می رسیم به مسألۀ تقلید اخوان از نیما. باز هم مقولۀ تقلید ادبی در نزد داکتر مهدی مغشوش است. اخوان هیچ گاهی مقلد نمیا نبوده است. باری فروغ فرخزاد گفته بود: « نیما پنجره یی را گشود بعد من از این پنجره به جهان خود نگاه کردم و حرف های خودم را گفتم » اخوان نیز در چنین موقعیتی قرار دارد. او از جهان خود حرفهای خود را گفته است. اخوان پیشنهاد های نیما را درزمینۀ شعر می پذیرد و با سرودن شعرهایی در آوزان نیمایی چنین شعری را به اوجهای کمال می رساند. افزون بر این او ویژه گیهای تیوریک و وزنی این گونه شعر را با نوشتن کتابهای چون « بدایع و بدعت های نیما » و « عطا و لقای نمیا » توضیح و تفسیر نموده است. اگر در وزن نمیایی، شعر سرودن تقلید باشد، پس در درازای هزار و اند سال شعر ما پیوسته تقلید پشت تقلید بوده است. چون همه گان در اوزان مشترک شعر سروده اند. داکتر مهدی وقتی در پیوند به شاملو چیزی می گوید دیگر آن انصاف اندک را هم کاملاً به یک سو می گذارد. به پنداشت او « شاملو با آوردن موج نو به انحطاط موجود در شعرفارسی دامن زد.» یک حکم صریح؛ ولی نادرست. یک اتهام بزرگ؛ ولی ناروا. نخست این که شاملو با موج نو پیوندی ندارد و نه هم موج نوی ها با شعر شاملو پیوندی دارند. شاملو در شعر شگردهای ویژۀ آفرینشی خود را دارد.
فرد شاخص موج نو در ایران، احمد رضا احمدی است. این موج نو بیشتر از همه در نوشته های براهنی به باد انتقاد گرفته شده است. « مناجات یک جنین » در رابطه به احمد رضا احمدی و شعرهای او را در « طلا در مس » خوانده ایم. دکتور شفیعی کدکنی نیز با آن موج موافق نیست و دست غیب نیز در کتاب « سایه روشن شعر فارسی » ازاین موج به نام موج انحراف تعبیری به دست می دهد. من نمی دانم داکتر مهدی با این همه فضایلی که دارد چگونه این مسألۀ روشن را تا هنوز درنیافته است که موج نو چیزیست سوای شعر نیمایی و شگرد های شعر شاملو. شاملو یکی از کسانیست که شعر معاصر فارسی را به اروپا و جهان معرفی کرده است. شاید وقتی که داکتر مهدی بتواند که: « سیه بهار » ش را به اروپا برساند ممکن معیارها و موازین شعر دگرگون شود. هم اکنون که « سیه بهار » شعر نیست، یک نظم پخته هم نیست و حتی یک سیه مشق ادبی هم نیست. گذشته از کمبودیهای وزنی نا رسایی های در بیان هم دارد. مثلاً وقتی که می گوید:
چنان لبریز جان است ابر بهمن
ز هر قطره چکد جان حیاتی
در این بیت یک رابطه موصولی کم است. چنان که اگر این بیت را از وزن خارج سازیم و به گونۀ نثر بنویسیم چنین خواهد شد: « ابر بهمن چنان لبریز جان است که از هر قطرۀ آن جوهر زنده گی می چکد.» به همین گونه در این بیت:
ولی این بار نیرنگش چنان است
دهد فرصت گلاب یا سمن را
این جا نیز در بین هر دو مصراع رابطۀ موصولی کم است که بیانگر ناتوانی شاعر در بیان مطلب می بادشد. کلام آخر این که شاملو با همان شعرهایش که هر چند داکتر مهدی آن ها را از پس عینک انحطاط دیده است، دیگر یک شخصیت جهانی شعر فارسی دری است؛ ولی داکتر مهدی با همین « سیه بهار » خویش شاید تا آخر زنده گی هم نتواند خود را به حیث شاعر، حتی در محله یی که زنده گی می کند معرفی نماید. در کلیت داکتر مهدی اندرباب شعر معاصر ایران به این نتیجه رسیده است که: « شعر معاصر ایران خود مورد سوال است.» باز هم سخنی می آوریم از داکتر براهنی که در « طلا در مُس » می گوید:« شعر جدی ما در حضور نیما، شاملو، فروغ فرخزاد، اخوان، رویایی، آتشی، و همگنان آنهاست که بالنده است.» واژۀ « همگنان » برای بنده جرئت می دهد تا از نادر نادرپور، سهراب سپهری و دکتر شفیعی کدکنی نیز یادآوری کنم.
جالب است داکتر مهدی از انحطاط شعر معاصر ایران که منظورش شعر نیمایی است، سخن به میان می آورد، در حالی که داکتر رضا براهنی از بالنده گی آن می گوید و عاقلان می دانند که سخن کدام یک را باید بپذیرند. جالبتر از همه این است که جناب داکتر مهدی تاریخ معاصر شعر فارسی دری در افغانستان را تلویحاً به زمانی مربوط می داند که خود آغاز به شعر سرایی نموده است. او می گوید: « می رسیم به دورۀ معاصر یا شعر جدید که بهتر است آغاز آن را از شعر مقاومت بگیریم که از زمان حملۀ روسها به سرزمین ما، چه قبل از این ما شعری نداریم، آن چه است تقلید است.» این یکی از جالترین دوره بند یی است که داکتر مهدی به مانند دیگر اندیشه های جالب خویش مطرح می سازد. شعر ما پس از تجاوز شوری می تواند یکی از دوره های شعر معاصر را تشکیل بدهد، نه این که یک جز را به جای کل بنشانیم و بعد به یک نتیجۀ کلی برسیم. شعر معاصر ما می تواند در برگیرنده ای شعر سدۀ آخر یا چیزی بیشتر از آن باشد.
دلیلی که داکتر مهدی بر این کوتاه سازی، بعد زمانی شعر معاصر ارائه می کند این است که گویا قبل از آن شعری نداشته ایم. بسیار جالب است، ما قبل از آن قاری عبدالله را داشتیم،عبدالعلی مستغتی را داشتیم، ندیم کابلی را داشتیم، حاجی سرور دهقان را داشتیم، استاد خلیل الله خلیلی را داشتیم، استاد نوید را داشتیم، دکتور شمعریز را داشتیم، عبدالرحمان پژواک را داشتیم،علی حیدر لهیب را داشتیم، محمود فارانی را داشتیم، لطیف ناظمی را داشتیم، واصف باختری را داشتیم، دکتر رویین را داشتیم و شمار فراوانی دیگر را که هر کدام به نویۀ خویش کارهای در خور شان و قابل ستایشی را در عرصۀ شعر معاصر کشور انجام داده اند.
نمی دانم این شعر بعد از حملۀ شورویها مگر سمارق بود که بدون هیچ پیشینه یی یکی و یک بار رویید و یک روزه این همه قد کشید که می خواهد تمام شعر یک سده را نفی کند. با چنین دیدگاهی شاید داکتر مهدی می خواهد خود را تثبیت کند. مگر برای تثبیت خویش بدترین شیوه را انتخاب کرده است. در پایان توجۀ جناب داکتر مهدی را به یکی دو جمله که در مصاحبه به صورت بر جسته خطاطی و چاپ شده است، معطوف می دارم. امید است که داکتر مهدی با توجه مجدد به این جمله ها دریابد که چه خطای فاحشی علمی را مرتکب شده است. او می گوید: « اوزان عروضی زبان عربی برای شناخت شعر ما کافی نیست.» و یا این که « نیما شعر معاصر فارسی را رهگشایی نمود؛ ولی راه حل را نیافته است.» چنین نا صواب سخنان را کسی در عرب و عجم نشنیده است. با این حال به اختصار باید گفت که شعر قبل از عروض وجود داشته است و عروض وسیلۀ شناخت شعر نه؛ بل وظیفۀ میزان شعر را دارد. تناقض آشکار دیگر این که نیما اگر راهگشا بوده است، چگونه راه حل را ارائه نداده است. امید است یک بار هم که شده باشد داکتر مهدی به سخنان متناقض خود توجه کند و در یابد که با تناقض گویی نه تنها نمی توان به جایی رسید؛ بلکه نمی توان چیزی را رد یا قبول کرد.
به گونۀ مؤخره باید گفت که آقای داکتر مهدی اگر شما داکتر طب هستید، لطفاً در نوشته های خویش این مسأله را روشن سازید. نکند که خدای نا خواسته که شما را با داکتر ادبیات به اشتباه گیرند، در این صورت اگر نوشته های شما در خارج کشور به دست دانشمندی و منتقدی برسد و تصور کنند که شما داکتر ادبیات هستید، آن گاه نه تنها آبروی هر چه شاعر و ادیب داریم بر باد خواهد رفت؛ بل آبروی ملتی با این همه سابقۀ فرهنگی که دارد، صدمۀ بزرگی خواهد دید.
سرطان 1374 شهر کابل