خورشید من کجایی!
سـرد است خانۀ من


شاید در افغانستان کمتر جوانی را بتوان یافت که آهنگ: « خورشید من کجایی، سرد است خانۀ من »، را گاهی در خلوت خویشتن خویش  زمزمه نکرده باشد. شعر این آهنگ از شاعر آزادیخواه ایران ابوالقاسم لاهوتیست. در این ارتباط شاید این نظر از حقیقت دور نباشد که این شعر در سرزمین و زادگاه شاعر آن شاید آن شهرت و محبوبیت را نداشته باشد که در افغانستان. آنکه " خورشید من کجایی! " به ذات خود شعر زیباییست و لاهوتی با پرداخت سمبولییک، با استفاده از خورشید، خانه سرد، یار و چیز های دیگر، آن آرزوی برترش را فریاد زده است، ولی این امر تنها دلیل شهرت این شعر در افغانستان نیست. لاهوتی در این شعر به دنبال آن مدینۀ فاضله ییست که در هوای رسیدن به حتی ناگزیر از آن شد تا از زادگاهش ایران نیز فراری شود.

این شعر لاهوتی زمانی در شهرها و دهکده های افغانستان راه باز کرد که آن را آواز خوان نامبردار کشور ساربان با زیبایی اجرأ کرد، گویی صدایی جاودانه ساربان به این شعر جاودانگی بخشیده است، البته لاهوتی در افغانستان و بیشتر در میان جنبش روشنفکری کشور به سبب سروده های ازادیخواهانه اش شهرت گسترده یی داشت. شاعران و روشنفکران افغانستان نه تنها سروده های او را با علاقمندی میخواندند، بلکه به شخصیت شاعر  نیز احترام داشتند. سراینده  و آواز خوان شعر هر دو سالهاست که به جاودانه گان پیوسته اند، اما در زیر آسمان تنگ و غبارآلود غربت، دور از یار و دیار و این مصیبت کم نیست. لاهوتی در جمهوری تاجکستان شوروی سابق چشم از جهان پوشید و ساربان در پشاور پاکستان. از خاموشی ساربان شش سال میگذرد، آن زمزمه گر بزرگ که روزگار درازی خورشیدش را جستجو می کرد، سر انجام  خورشید روشن آواهای شرینش روز سیزدهم حمل یا فروردین ماه 1373 خورشیدی در شهر پشاور پاکستان در آن سوی تپه های خاموشی، غروب کرد.

روانش شاد باد! مردی بود از تبار عیاران و آزاده گان که پیوسته از رنگ تعلق آن چنانی روزگار پیراسته بوده است. ساربان به سال 1309خورشیدی در کوچه علی رضا خان کابل چشم به جهان گشود، او به خانوادۀ شخصیت مبارز و مشروطه خواه  کشور داکتر عبدالرحمن محمودی نسبت سببی داشت. می گویند او از کودکی آواز می خواند و زمزمه های کودکانه اش پیوسته شادی بخش فضای خانواده بوده است. روز ها سپری می شوند و زمزمه های ساربان دیگر تنها در فضای خانواده محدود نمی ماند، حالا خانواده های همسایه نیز می دانند که در همسایگی آنان نو جوانی می زید که هرازگاهی طنین صدایش فضای کوچه را لبریز از شور و نشاط زنده گی می کند. بازیگر و کارگردان تیاتر وزیر محمد نگهت که نیز در آن کوچه زنده گی می کرد به سال 1952 میلادی دست ساربان را گرفت و او را برد به پوهنی ننداری یا تیاتر معارف.

ساربان آن جا زیر نظر فرخ افندی یک تن از پیش کسوتان و پایه گذاران تیاتر نوین افغانستان کارهای هنری خود را آغاز کرد. به نظر محمد شریف محمودی یک تن از خویشاوندان ساربان در آن دوران ساربان فعالیت های هنری خود را با نام اصلی اش عبدالرحیم محمودی آغاز کرد. او هنر آواز خوانی و بازیگری در تیاتر را همزمان به پیش می برد. مدت زمان درازی از چنین تلاشهای هنری ساربان نگذشته بود که او در میان شهروندان کابل شهرتی یافت نیکو. این امر سبب شد تا از او تقاضا شود تا در رادیو کابل نیز به آواز خوانی بپردازد. چنین تقاضایی برای ساربان جوان خود پیروزی بزرگی بود. محمد شریف محمودی میگوید که روزی در تیاتر معارف،ساربان در میان دو نمایشنامه شعری خواند از ملک الشعرأ بهارکه این جا به گونۀ مکمل آورده می شود.

من نگـــويم كه مـرا از قفـــس آزاد كنيد
قفسم بـــرده به باغي و دلـــم شـــاد كنيد
فصل گل مي گــذرد همنفسان بهــر خدا
بنشينــيد بــه بـــــاغي و مـــرا يــاد كنيد
ياد از اين مرغ گـرفتار كنيد اي مرغان
چون تماشاي گل و لاله و شمــشاد كنيد
هر كه دارد ز شما مرغ اسيري به قفس   
بــــرده در باغ و به يــاد منش آزاد كنيد   
آشيان من بيچاره اگر ســوخت، چه باك    
فكر ويـــــران شـــدنِ خانۀ صـــياد كنيد    
شمع اگر كشته شد از باد مـداريد عچب   
ياد پـــروانۀ هســـتي شــده بر بـــاد كنيد    
بيستون بر سر راه است، مباد از شيرين    
خبري گفـــته و غمگين دل فرهـــاد كنيد   
جَور و بيـــداد كند، عمــرِ جوانان كوتاه     
اي بزرگانِ وطــن، بهــــر خدا داد كنيد    
گر شد از جَور شما خانۀ موري ويـران    
خــانۀ خويش محــال است كه آبــاد كنيد    
كنج ويـــــرانۀ زندان شد اگــر سهم بهار    
شكرِ آزادي و آن گنــــج خــــدا داد كنيد


اجرأیی این آهنگ ولوله یی در تیاتر به وجود آورده بود. تماشاگران با هیجان کف می زدند و بر ساربان سپاس  می گفتند، اما کجاست که خبر چین نیست، خبر چینانی که در تیاتر بودند با اضافه چند دروغ و راست دیگر، رفتند و دروازه های مقامات را دق الباب کردند که رحیم  محمود چنین گفت و چنان کرد. در این میانه ساربان غیر از استقبال مردم دیگر چی پاداشی را می توانیست انتظار داشته باشد. چنین بود که روزی دستش را گرفتند و از تیاتر و رادیو بیرونش کردند، آری وزارت مطبوعات آن روزگار دستور به قطع تمام فعالیتهای هنری او را داده بود. پدر ساربان پیر محمد، شغل برنج فروشی داشت، ساربان  نیز رفت به دنبال شغل پدر و سالی چند برنج فروشی کرد تا این که رفت به خدمت زیر بیرق.اضافه از پنج  سال می شد که میان ساربان و هنر او فاصله یی پدید آمده بود و او درهوای  دیدار یار می سوخت؛ ولی راه های دیدار را به روی او بسته بودند.

بازهم پیش گامان تیاتر دست او را گرفتند و این بار رشید جلیا چهره ماندگار دست مروت به سوی ساربان دراز میکند و ساربان بار دیگر خود را روی ستیژ تیاتر معارف می یابد و پشت مایک رادیو. در این دوره رحیم محمودی برای خود نام هنری ساربان را انتخاب کرد و این نام آرام آرام در افق هنر آواز خوانی در افغانستان به ستاره یی بدل شد. روشنتر از همه همگنان. با این حال با ابرهای سیاه حسادت چی می توان کرد، چنین ابرهایی هرازگاهی مانع آن میشد که این ستاره بتواند بهتر و بیشتر بدرخشد. بسیاری ها بدین باور اند که پیوند ساربان با خانوادۀ داکتر عبدالرحمن محمودی سبب شده بود تا همیشه مقامات او را از پشت شیشه های غبار آلود شک و تردید نگاه کنند. او شعرها را با دقت و توجه خاصی انتخاب می کرد:

 مُشک سوده  می بارد ابر و بهمن کابل
موج سبـــزه میکارد کـوی و برزن کابل


این یکی از زیباترین آهنگ های ساربان است که فکرمی کنم شعر آن از شاعر غزلسرأ معروف کشور ضیای قاریزاده است. این روزها شنیدن این آهنگ قلب انسان را از اندوه فشرده می سازد. در افغانستان بیست سال است که از ابر بهمن در شهر کابل و دیگر شهرها و دهکده ها مُشک سوده  نمی بارد، بلکه از ابرهای سیاه و ضخیم جنگ پیوسته باران آتش و ویرانی فرو ریخته است. ساربان در زیر چنین بارانی  بی هیچ راه توشه یی در حالی که از بیماری فلج رنج میبرد به سال 1364 خورشیدی زادگاهش کابل را ترک کرد و پس از تقریبا یک دهه زنده گی در حسرت و تنگدستی در شهر پشاور چشمه سار زلال صدایش فرو خشکید. آن گونه که نزدیکانش می گویند در این سالها هیچ جوانمردی! دروازه خانه اش را نکوبید. او هم اکنون در گورستان " اکا بابا " در شهر پشاور غریبانه خفته است و دیگر از ساربان تنها نامیست وصدایی، به گفته فروغ فرخزاد: " تنها صداست که میماند! "
 
پرتونادری
۱۳۷۹ شهر پشاور


های، ای نقاش، ای برادر
نگرش عمودی بیدل
ما و پانستان بارِ دوم
دو گلِ میخک از آن روز
در آن سوی خط قرمز
خاموشی آیینه
حیدری وجودی
جلیل شبگیر پولادیان
تا پلکانِ هشتاد
پیلان سفیدی سلطانی
از حسنک وزیر تا اجمل
تا بارانِ دموکراسی
آن هفت خوانِ رستم
بازارگانِ بغداد
تا آن مثلثِ مهربانی
آن تارِ خامِ گسسته
ماجرای شعرِ زیبایی
ستایشگرِ آزادی
خراباتیان سوگوارِ کابل
در سوگِ آن چراغدارِ صدا
گلِ سوری پَرپرَ شد
فریادی برای همۀ زنان
آیا شعرِ فارسی دری در
خورشیدی من کجایی
ماۀ شبِ تار کجا رفته ای
نگرشی تازه بر زنده گی غبار
نگاهی به طنز های نجیب الله
ازهر فیضیار غزنوی
کتابسوزان در انجمن
نگاهی به فراسوی بدنامی
سالنمای بت شکن
و آن نهالِ پنجاه ساله
در امتدادِ دریا و آن شبِ
لحظه ها و خاطره ها
از دهکده و دریا
منارِ جام در فهرستِ آثار
در سراپردۀ تندیس ها
پاسخی به داکتر مِهدی
همان آش و همان کاسه
پیشینۀ پارلمان یا شورا
نقشِ احزابِ سیاسی و نهاد
مطبوعاتِ آزاد در افغانستان
آب و دانۀ رُمان نویسی
خون را به را به سنگفرش
شعرِ سیاسی و چگونگی آن
Email_13
آیه های منسوخ
نخستین جوایزِ ادبی
تجربه و چگونگی آن
جامعۀ مدنی در اندیشۀ فارا
در حاشیۀ قیامِ سوم حوت
خواب آلوده گانِ دموکرات
رنگین کمانِ واژه و آفرینش
نکته ها در ارتباط به گزارش
پیک خورشید و سه دیوان
با مُشکِ آبی تا درایی بغداد
بخشنده آتش
یک سده روزنامه نگاری
چند سطرِ کوتاه برای اسحاق
سطرهای پراگنده یی برای
پاییزیی بی برگشت
دریا در کوزه یی نمی گنجد
سیرِ تاریخی فانون اساسی
دموکراسی یعنی من هم هستم
شعرِ آگاهی شعرِ آرمان
پیام جشنِ شعر خوانی
مفهوم و ساختارِ پارلمان
داریوش در حاشیۀ دو نفری
به دنبالِ تداومِ فریاد
پیش درآمدی بر طنز نویسی
یکی دو نکته در بارۀ جامعه
در کوچه باع های شعرِ کمال
آزادی در زندان
در حاشیۀ زبان و ادبیاتِ ترک
آزادی بیان