بازارگان بغداد *
به کودکان جنگ زدۀ سرزمینم
ترجمۀ پرتونادری
روزگاری درشهر بغداد بازارگانی می زیست که نامش علی کوجیا بود. او زن و فرزندی نداشت و چنین بود که هرازگاهی شترش را بار می زد و به سفرهای درازی می رفت. باری علی تمام چیزهایی را که در دکان داشت به فروش رساند، وسایل خانه را نیز فروخت و بر آن شد تا باز به سفر رود. اما یگانه چیزی که او را نگران می ساخت، هزارسکه زری بود که نمی دانست آن را چگونه و درکجا پنهان کند. سرانجام آن همه سکه را در کوزه یی فروریخت و بعد مقدار زیتون بر روی سکه ها ریخت و کوزه از زیتون لبالب گردید، آن گاه دهن کوزه را محکم بست. در شهر دوستی داشت که او نیز بازارگان بود. علی اندشید که این کوزه را به آن دوست بسپارم تا از آن نگهداری کند. کوزه را برگرفت ورفت به خانۀ دوست و گفت: برادر! شاید شنیده ای که من روانه ای سفر درازی هستم، آمده ام تا از تو بخواهم که این کوزۀ زیتون را در جای امنی تا زمان برگشت من نگهداری!
آن دوست کلید دکانش را برای علی کوجیا داد و گفت برو کوزه را در دکان؛ در کنار کوزۀ شراب من بگذار. تو در برگشت کوزۀ خود را در همان جایی که گذاشته ای خواهی یافت!
چنین بود که علی با اطمنان خاطر بر شتر خویش سوار شد و راهی سفر گردید. هفت سال از سفر علی می گذشت و در این هنگام هیچگاهی نشده بود که بازارگان باری به آن کوزۀ زیتون بیندیشد. اما در یکی از روزها زن بازارگان هوس خوردن زیتون کرد. بازارگان به یاد آورد که دوستش علی کوجیا پیش از سفر کوزۀ پُر از زیتونی را در دکان او گذاشته است. او گفت سالهاست که ازعلی خبری نیست، شاید او مرده باشد و ما چرا آن زیتون ها را نخوریم، آن هم وقتی که هوس خوردن زیتون داریم. زن گفت شوهر عزیز من! خودت را به سبب این هوس های بیهودۀ من پریشان مکن! به راستی هم که من میل چندانی به خوردن زیتون ندارم. شاید پس از این همه سالهای دراز دیگر آن زیتون ها خراب شده باشند. شاید روزی علی برگردد و او چه فکر خواهد کرد زمانی ببیند که دهن کوزه باز شده است!
او از شوهرش با التماس خواست تا آن کوزه را باز نکند؛ اما بازارگان سخنان زن را نپذیرفت، کاسه یی برداشت و رفت به دکان. بازارگان به دکان رسید و دهن کوزه را بازکرد و دید که زیتون ها پوسیده اند. اندیشید که شاید زیتون های قسمت پایینی کوزه هنوز سالم مانده باشند. کوزه را به شدت شور داد تا زیتون ها از پایین کوزه در کاسه فرو ریزند، ناگهان دید که همراه با زیتون ها چند سکه زر نیز در کاسه ریخته است. دیدن سکه های زر تمام حرص و آز بازارگان را به شور آورد. آزمندانه به درون کوزه نگاه کرد و دید که در زیر دانه های زیتون، کوزه پر از سکه های زر است. با شتابی به خانه برگشت و به زنش گفت تو کاملاً درست گفته بودی، آن زیتون ها دیگر قابل استفاده نیستند. دهن کوزه را همان گونه که بود دوباره بستم، علی فکر نخواهد کرد که حتی کسی به آن دست زده است. بازارگان تمام شب را در تشویش و نگرانی به سر برد که اگر علی کوجیا بر گردد و کوزۀ خود را بخواهد او سکه های زر را چگونه پنهان کند. روز دیگر همین که به بازار رفت مقداری زیتون تازه خرید، سکه های زر را از کوزه بیرون ریخت و به جای آن کوزه را از زیتونی که خریده بود لبالب کرد.
دهن کوزه را بست و آن را درهمان جایی گذاشت که علی گذاشته بود. یک ماه از این ماجرأ گذشته بود که علی کوجیا به بغداد برگشت و رفت به خانۀ بازارگان و از او قدردانی کرد که این همه سال ها آن کوزۀ زیتون را نگهداری کرده است. او به بازارگان گفت، آمده است تا کوزۀ خود را پس گیرد. بازارگان گفت، یقیناً، آن کوزه سرجایش است. من خوشحالم که با نگهداری آن خدمتی به تو انجا داده ام. این هم کلید دکان برگیر و برو، تو کوزۀ خود را در همان جایی که هفت سال پیش گذاشته ای خواهی یافت! علی کوجیا کوزه را به خانه آورد و دهن آن را باز کرد و با هیجان دست خود را در آن فرو برد و متوجه شد که سکه های زر سر جای شان نیستند. تمام زیتون ها را بیرون ریخت؛ اما دید که حتی یک سکه هم در کوزه نیست. با شتاب و نگرانی زیادی به دکان بازارگان برگشت و پرسید:
ای دوست، آن هزار سکه زری را که در زیر زیتون ها در کوزه پنهان کرده بودم، نیافتم. بازارگان گفت: مگر تو مرا به دزدی متهم می کنی! تو خود آن کوزه را آوردی و در دکان من جا به جا کردی. تو خود آن کوزه را از دکان به خانه بردی و حالا می گویی که تو در آن هزار سکۀ زر را پنهان کرده بودی! ایا گاهی چنین چیزی را در گذشته به من گفته بودی؟ اگر تو سکه زری را هم که در کوزه می گذاشتی حالا سرجایش می بود.علی با خشونت از بازوان بازارگان گرفت و گفت اگر شهامت آن را داری، خواهیم دید که این گفته ها را چگونه در نزد قاضی بیان خواهی داشت! قاضی در میان ما فیصله خواهد کرد! بازارگان گفت من غیر از آن چه که گفتم، دیگر چیزی برای گفتن ندارم. خواهیم دید که قاضی چه کسی را بر حق می داند. آن دو نزد قاضی رفتند و علی ماجرایی را که بر او رفته بود بیان کرد. بازارگان به همان گفته های پیشین خود چسبیده بود و تکرار کرد که او از موجودیت آن هزار سکۀ زر در کوزۀ زیتون چیزی نمی دانست. قاضی به بازارگان گفت بسیار خوب، تو دزد به نظر نمی آیی که آن سکه های زر را دزدیده باشی! به همین سبب من ترا بی گناه اعلام می کنم. بازارگان با شادمانی به خانۀ خود رفت و اما علی کوجیا تصمیم گرفت تا مشکل خود را به خلیفه یا سلطان که مرد خردمند و با اقتداری بود، برساند. روز دیگر علی تقاضای خود را به دربار سلطان رساند. برایش گفتند که سلطان فردا به مشکل تو رسیده گی می کند.
شامگاه آن روز سلطان همرا با وزیر بزرگ خویش به قدم زدن بیرون رفت. آنها جامه های ساده و درازی پوشیدند، سیمای خود را چنان تغییر داده بودند که اگر کسی هم آنها را می دید نمی توانست بشناسد. سلطان همان گونه که قدم زنان از کوچه ها می گذشت، ناگهان متوجه سرو صدایی شد از کنارۀ راهروی دید که ده تا دوازده کودک در گوشه یی در روشنی ماهتاب مشغول بازی اند. سلطان خود را در تاریکی گوشه یی پنهان کرد تا بازی کودکان را تماشا کند. او دید که یکی از کودکان به دیگران می گوید که بیایید بازی قاضی را انجام دهیم و من قاضی هستم.
علی کوجیا و آن بازارگانی را که متهم به دزدی هزار سکۀ زرعلی کوجیا است به حضور من بیاورید! سخنان این کودک سلطان را به یاد داد خواهی علی کوجیا انداخت که تازه به او اطلاع داده بودند. او با علاقمندی منتظر پایان بازی ماند که چه چیزی رخ خواهد داد. کودک چنان قاضیی در جایگاهی نشست و دو کودک دیگر در برابر او زانو زدند که یکی خود را به نام علی کوجیا و دیگری به نام بازارگان معرفی کرد. علی کوجیا از جای برخاست و به احترام چنان کمانی خم شد و تمام ماجرأ را برای آن کودک که در نقش قاضی بازی می کرد بیان داشت و خواهان عدالت شد. نوبت به کودک دیگر رسید. او در نقش بازارگان به دفاع از خود آغاز کرد و به تکرار سخنانی پرداخت که آن بازار گان اصلی در دادگاه گفته بود. کودکی که در نقش قاضی در جایگاه نشسته بود فریاد زد خاموش! من آن کوزه را همراه با زیتون آن باید بررسی کنم و به علی کوجیا گفت که آیا آن کوزۀ زیتون را با خود آورده ای؟ علی گفت نه کوزه این جا نیست. قاضی جوان گفت: برو و آن کوزه را بیاور! کودک با ادایی، نشان داد که گویی رفته و کوزه را آورده و در پیش پای قاضی گذاشته است.
او همچنان با ادایی نشان داد که دهن کوزه را باز می کند. قاضی جوان با حرکتی نشان می دهد که او با تعمق به درون کوزه نگاه می کند. اوه چه زیتونهای خوبی! من باید یکی از آنها را بخورم تا بدانم که چگونه مزه یی دارد! قاضی جوان چنین وانمود می کند که یکی از زیتون ها را در دهن خود گذاشته و آهسته آهسته آن را می جود. راستی که این زیتون فوق العاده است، تازه و روشن و باید هم زیتون هفت ساله همین گونه تازه و آبدار باشد! او دستور داد تا دو تن از تاجران ماهر زیتون را به دادگاه بیاورند که آن ها در پیوند به این زیتونها چه می گویند! دو کودک دیگر در پیش روی قاضی آمدند و خود را به نام تاجران زیتون معرفی کردند. قاضی جوان به آنها گفت که بگویید که زیتون تا چند سال می تواند با مزه باقی بماند که قابل خوردن باشد؟ یکی از آنها گفت که جناب قاضی اگر هر قدر هم که زیتون به گونۀ درست نگهداری شود، پس از سه سال دیگر قابل خوردن نیست. رنگ و مزۀ خود را چنان از دست می دهد که باید آن را به دور انداخت. قاضی جوان گفت اگر چنین است این زیتون های داخل این کوزه را امتحان کنید و بگویید که چند سال از آنها گذشته است؟
تاجران ماهر زیتون، وانمود کردند که گویی هر کدام زیتونی را می جوند و امتحان می کنند. بعداً آنها گفتند که این زیتون ها تازه و مزه دار اند. قاضی جوان گفت: نه شما اشتباه می کنید، علی کوجیا سوگند یاد می کند که او هفت سال پیش این زیتون ها را در این کوزه انداخته است. اما هر دو تاجرجوان زیتون، گفتند که جناب قاضی ما می توانیم به شما اطمنان دهیم که این زیتون از حاصلات همین سال است. بچه یی که در نقش بازارگان بازی می کرد، به مانند آن بازارگان با پر رویی و بی شرمی به اعتراض پرداخته و می خواست تأکید کند که او بی گناه است. مگر قاضی جوان بر او صدا زد که تو یک دزد هستی و باید مجازات شوی! سلطان که این بازی را خاموشانه تماشا می کرد به خردمندی و قضاوت این کودک حیران مانده بود و با خود گفت راه بهتری غیر از این نیست که بتوان این مشکل را حل کرد. سلطان به وزیر بزرگ گفت فردا این کودک را به دربار بیاور تا به این قضیه در حضور او رسیده گی شود. همچنان سلطان تأکید کرد که قاضی شهر را که به سود بازارگان قضاوت کرده است نیز فراخوان. دو تن از تاجران ماهر زیتون نیز باید حاضر باشند. سلطان به قصر برگشت و فردای آن شب بر تخت نشست وآن کودک را که شب در نقش قاضی بازی کرده بود در کنار خود نشاند. هنگامی که علی کوجیا و آن بازارگان به دربار سلطان رسیدند، برای آن ها گفته شد که سخن بگویید تا این کودک در میان شما قضاوت کند.علی کوجیا ماجرای خود برگفت و خواهان عدالت شد.
اما وقتی که بازارگان خواست تا سوکند بخورد که او گناهی ندارد و از سکه های زر بیخبر است؛ قاضی جوان جلو سخنانش را گرفت و گفت بیاید که نخست به کوزه زیتون نگاه کنیم! علی کوجیا آن کوزه را در پیش روی گذاشت و دهن آن را باز کرد. سلطان زیتونی از آن برداشت و آن را جوید تا امتحان کند و به آن دو تاجر ماهر زیتون نیز دستور داد تا چنین کنند و آن ها نیز چنین کردند و گفتند که این زیتون ها همه تازه و از حاصلات همین سال اند. قاضی جوان به آن دو تاجر زیتون گفت: علی کوجیا می گوید، از زمانی که او این زیتون ها را در این کوزه انداخته است، هفت سال می گذرد. تاجران زیتون گفتند این امکان ندارد. در این هنگام آن بازارگان متهم دریافت که او یقیناً محکوم می شود. تلاش کرد تا توضیحاتی ارائه کند؛ اما قاضی جوان جلو او را گرفت و گفت: تو یک دزد هستی! بعداً به آهسته گی به سلطان گفت: ای پیشوای با ایمان و نجیب، این دیگر یک بازی نیست! من شایستۀ آن نیستم تا این مرد را محکوم کنم، شما با بزرگی خود فتوای عدالت را صادر کنید! سلطان باور کرده بود که بازارگان سکه های زر را دزدیده است و دستور داد تا او را به زندان اندازند. بعداً بازارگان از گناه خود پرده برداشت و جایی را که سکه های زر را پنهان کرده بود نیز نشان داد. آن گاه سلطان با چهرۀ گرفته و خشم آلود رو به سوی قاضی شهر گفت: من به تو اعتماد دارم که حتماً از دهان این کودک چیزهایی آموخته ای تا در آینده بدانی که چگونه باید در معامله یی عدالت را بر قرار سازی! سلطان به پاس خردمندی و قضات درست آن کودک صد سکۀ زر برای او بخشید و او را به خانه فرستاد! پایان
*- درپیوند به سرگذشت علی کوجیا، یک چنین روایاتی نیز وجود دارد که او در روزگارهارون رشید می زیست؛ اما باید توجه داشت که چنن حکایاتی آمده از منابع عربی بیشترینه با زمان هارون رشید پیوند خورده است. چنان که برخی از قصه های کتاب « هزار ویک شب » نیز به زمان هارون رشید، پیوند زده اند که نمی توان بر آن باور کرد. برای آن که در آن جا نوع در هم آمیزی افسانه و تاریخ را می بینم. تاریخ افسانه نیست هر چند می تواند ریشه در افسانه داشته باشد. شخصیت های تاریخی شخصیت های عینی اند نه شخصیت های ساخته و پرداختۀ ذهن قصه پرداز مردم . قصۀ این بازارگان بغدادی را نیز به دوران هارون رشید پیوند زده اند و آن گونه که آمده است او باری در خواب دید که مرد مقدس و نورانیی به نزد او می آید و با نگاه های تندی او را سرزنش می کند که چرا به زیارت خانۀ خدا به مکه نرفته است. اما او نگران خانه و دکان خویش است که چه کسی تا برگشت ازسفر، خانه و دکان او پاسداری می کند. او نمی تواند تصمیم بگیرد. شب دیگر باز آن مرد مقدس را درخواب می بیند که با نگاه های سرزنش آمیز از او می پرسد که چرا نمی خواهد به زیارت خانۀ خدا برود و باز شب دیگر این رویا در خواب او تکرار می شود تا این که پای در رکاب سفر می گذارد. چنین است که او همراه با کاروانی از بغداد راهی مکه می شود و آن گونه که در این قصه بیان شده است ، آن هزار سکۀ زر را در نزد دوست بازارگانش به گونۀ امانت می گذارد و ماجراهمان است که خواندید.
سنبله 1390 شهرک قرغه - کابل