های، ای نقاش، ای برادر، ای پدر، ای جان!
استادم بود، استاد محی الدین شبنم که ما شاگردان او را بیشتر به نام استاد شبنم و گاهی هم به نام استاد شبنم غزنوی یاد می کردیم. نیکو مرد بود، مهربان، درست مانند یک پدر مهربان. به آرامی سخن می گفت. آرام و متفکر گام بر می داشت. سیمای با شکوهی داشت و صدایی لبریز از صمیمیت. در بهار ١۳۴۷خورشیدی آن گاه که به دارالمعلمین اساسی کابل راه یافتم، همه چیز در نظرم جلوۀ دل انگیزی داشت.
بچه های آمده از چهار گوشۀ افغانستان، مکتب ما را به افغانستان کوچک؛ اما با شکوهی بدل کرده بودند. بچه های درسخوان، بچه های خوب، بچه های بر گزیده شده از هر ولایتی. گاهی بچه های سیاسی، انقلابی، استدلالی و جدلی. تا به کانتین می رسیدم و در بدل یک قیران ( پنجاه پول ) یک چاینک چای می گرفتیم، بحث ها آغاز می شد، کسانی در پیوند به ولایت خود به دیگری چیز های می گفت و کسانی هم انبان دانش های سیاسی شان را می گشودند و سخنان شان همه از انقلاب می بود و سر نگونی نظام شاهی!
بچه ها دلتنگ بودند که چرا ما چنینیم و دیگران چنان. بچه ها مظاهره چیان با فرهنگی بودند. از این نقطه نظر آن دارالمعلمین عزیز کانون بزرگ اندیشه ها و گفتگو های سیاسی نیز بود. کتابخانۀ داشتیم که تا نیمه های شب گشوده و تا به آن جا می رسیدی آن بودای متفکر و مقدس، استاد جیلانی خان، استاد « قرائت فارسی » را می دیدی که پشت میز خود نشسته و چیزی می خواند و سکوت با شکوهی گسترده در کتابخانه. بچه ها وقار شگرفی داشتند و زمانی کسی که سخن سبکی می گفت و یا هم ادای نا خوش آیندی در می آورد، دیگری می گفت: به سویۀ یک معلم به شما شرم است که چنین می گویی یا چنین می کنی، ما همدیگر را معلم صاحب خطاب می کردیم!
چه مکتبی بود، آوازه به دانایی در همۀ شهر، استادان دانشمند، خارج دیده و مهربان، مکتب فراخ بسیار فراخ که می گفتند، شصت جریب زمین پهنا دارد. کتابخانه، آزمایشگاه ها، میدان های ورزشی، درختان انبوه و سر سبز، فارم های زراعتی، چمن های سر سبز، کانتین و صدای رادیو که پخش می شد و تو می توانستی آن صدا را حتیٰ در گوشه های دُور مکتب نیز بشنوی. نمی دانم چرا در آن روزگار شنیدن رادیو آن همه لذت بخش و خیال انگیز بود!
ما مضمونی داشتیم زیر نام آرت نظری، این آرت نظری همان رسامی بود. برای فراگیری این مضمون باید می رفتیم به ساختمان دیگری در کنار دروازۀ ورودی دارالمعلمین. صنف آرت نظری در طبقۀ دوم این ساختمان قرار داشت. ما از کنار اتاقی می گذشتیم که آن اتاق دفتر کار استاد شبنم و استاد عنایت الله شهرانی بود. دو همکار، دو دوست، دو برادر.هر بار که از کنار آن آتاق می گذشتیم و اگر بخت یاری می کرد و دروازۀ اتاق گشوده می بود، ما شاگردان به گفتۀ شاعر همه تن چشم می شدیم و به درون آن اتاق نگاه می کردیم، برای آن که آن اتاق به نگار خانه یی می ماند، به همان نگارخانۀ چین و ماچین که در افسانه های مادر کلان و یا در افسانه های افسانه گوی پیر دهکده های خود شنیده بودیم. بر دیوار های اتاق نقاشی های استاد شبنم و استاد شهرانی آویخته می بودند. آن اتاق در حقیقت کارگاه نقاشی این دو استاد عزیز بود. احترام تعریف نا پذیری به استاد شبنم داشتم. دلم می شد که در هفته چند ساعت مضمون آرت نظری می داشتیم و استاد شبنم به صنف می آمد و بعد روی چوکیی می نشست و با مهربانی می گفت:« پنسین های تان را بیارید که سَر کنم!» او پنسل را پنسین می گفت. استاد باور داشت که برای آموزش رسامی نخست باید شاگرد یاد بگیرد که پنسین خود را چگونه سر کند!
در تابستان ١۳۶٠خورشدی به عضویت علمی مرکز ساینس در کابل پذیرفته شدم و آن جا استاد شبنم، مسؤول بخش آرت مرکز ساینس بود. در همین سال ها بود که بیشتر با استاد آشنا شدم. دریافتم که دارالمعلمین در ذهن او نیز یک مدینۀ فاضلۀ گمشده است. روزی از آن کارگاه نقاشی یادی کردم و از آن تابلو های خیال انگیز. استاد با اندوه بزرگی گفت می دانی بعدأ آتش سوزیی آن جا رخ داد و شمار بیشتر آن تابلو ها سوختند. در لحن او اندوهی بزرگی را احساس کردم، گویی این حادثه همین دیروز رخ داده بود. آتش سوزی شبانه رخ داده بود و استاد فکر می کرد که آتش توطئه یی آن همه تابلو ها را به خاکستر بدل کرده بودند. استاد می گفت که این حادثه چنان ذهنم را آشفته ساخت که تا چند سال دیگر دستم به سوی برسک نقاشی دراز نمی شد!
زمستان ١۳۶۷خورشیدی شهریان کابل روزان و شبان دشواری را پشت سر گذاشتند. سرما، گرسنگی، تاریکی، صدای مرگبار راکت، جستجوی همیشگی جوانان برای فرستادن به جبهه های جنگ و قیود شبگردی، زنده گی را به جهنمی بدل کرده بود. ساعت های دراز در قطار خبازی انتظار کشیدن و بعد شنیدن این جمله که نان تمام شد!!!
زنان و دختران در قطاری و مردان در قطاری؛ اما هر دو قطار می رسیدند به یک غرفۀ تنگ که از آن بوی گرم نان نیمه پخته، نا رسید و گاهی سوخته بلند می شد. تو که باید سر ساعت هشت در دفتر باشی باید پیش از پنج بامداد خود را به نانوایی برسانی تا دست خالی بر نگردی.این قطار قطار بحث ها و جدل هایی نیز بود؛ اما با دلهره چون می ترسیدی که شاید یک تن از وابستگان امنیت در کنار تو ایستاده است. به هر حال نمی شد که سخن نگفت و به اصطلاح درد دل نکرد.
به یاد دارم که روزی در دهلیز یکی از اداره های دولتی کسی با گرمی و محبت با من سلام علیک کرد و بیدرنگ پرسید که چهرۀ شما برای من بسیار آشنا است؛ اما نمی دانم که شما را کجا دیده ام؟ من او را به خاطرآوردم، یکی از اهالی قطار نانوایی بود! گفتم ما بامدان زیادی در قطار نانوایی حصۀ سوم خیرخانه دیده ایم، مرد دیگر سخنی نگفت و بدون خدا حافظی از من جدا شد.
در یکی از شب های همین زمستان دشوار شعری سرودم، تا شعر تکمیل شد دیدم که از نقاشی کمک می خواهم تا مرا به تصویر نانی برساند. استاد شبنم یادم آمد، شعر را برای او اهدا کردم. فردای آن شب که به مرکز ساینس رفتم، از استاد شبنم خواهش کردم تا به بخش ما بیاید و او آمد و گفتم استاد! امشب شعری سرودم و آن را برای شما اهدا کرده ام! استاد با علاقمندی گفت، بخوان! شعر را به استاد خواندم. چون شعر تمام شد، چشم هایم را بالا کردم دیدم که استاد خاموشانه می گرید و اشک ها از گونه های روزگار دیده اش پایین می آیند، تا من اشک هایش را دیدم، عینک از چشمان بر داشت و اشک های داغش را پاک کرد. به سوی من می دید و نمی توانست که چیزی بگوید. گویی این سکوت خود گویا تر از هر چیز دیگری بود. استاد بی آن که تبصره یی کند برخاست و رفت به دفتر خود. من شعر را پاک نویس کردم و رفتم برایش دادم، استاد گفت باید برای تو تابلویی نقاشی کنم و بعد چنین کرد. این است آن شعر من:
به استاد هنر آفرینم، استاد شبنم
آنک نان
های،ای نقاش!
شاخۀ سبز و بلند جنگل « بهزاد »
هر سخن با تو که می گویم
همچنان آیینه از خورشید لبریز است
ای زبانم با زبانت آشنا از دیر
جز تو آیا با کسی دیگر
می توان این درد را گفتن
آخر این جا کودکم هر بامدادان گریه آغازد
آخر این جا این خروس بام های فقر
بانگ درد آلود خود را می دهد پرواز
درغبارین لحظه های تیره از آغاز
کودکم هر بامدادان با گلوی فقر می خواند
لیک این جا جز من و جز یک زن بیمار
کس نمی گردد ز خواب خویشتن با بانگ او بیدار
های، ای نقاش!
شاخۀ سبز و بلند جنگل « بهزاد »
تو مگر آیا نمی دانی
این گرسنه کودک غمناک
تا کجا ها بوی نان را برده است از یاد
گر به دستانت توانی است
یا که مرغ آفرینش را میان پنجه هایت آشیانی است
نقشی نانی یا که آن جا بر پرند ذهن تو باقیست
های،ای نقاش!
ای برادر!
ای پدر،ای جان!
تو گره از کار من بگشای
نقش نانی ریز
از برای کودک من بر سپید روشن کاغذ
تا شبی دزدانه از چشمان آن کودک
من بکوبم تابلویت را به روی سینۀ دیوار
چون دیگر باره بگوید نان!
من برایش گویم آنک نان،
آنک نان!
او شود خاموش و بر تصویر بیند خیره و حیران!
شهر کابل حوت ١۳۶۷خورشیدی