بخشندۀ آتش
نویسنده:Morgaret Keating
برگردان: پرتو نادری
روزی و روزگاری، دو برادر در كنار هم زنده گی می كردند. پدر آن ها از Titan هایی بود كه سالهای درازی در برابر ژوپیتر« Jupiter » خدای خدایان جنگیده بود، اما سر انجام ژوپتر بر او پیروز شد و او را همراه با پهلوانان دیگر به زنجیر كشید و به عالم پایین تبعید كرد. با این حال ژوپیتر این دو برادر را تبعید نكرد و گذاشت تا آن ها در نزدیكی قلمرو خدایان زنده گی كنند.
برادر بزرگ « Prometheus » پرومیتوس نام داشت. پرومیتوس مرد دور اندیش و با احتیاطی بود. او همیشه دربارۀ آینده می اندیشید. برادر جوانتر اپیمیتوس « EpimeTheus » نام داشت و او را عادت چنان بود كه پیوسته به گذشته فكر كند. او هرگز در بارۀ آینده نمی اندیشید.
این دو برادر در کمرگاه كوهی زنده گی می كردند كه آن كوه قلۀ بلندی داشت پوشیده از ابر كه در آن جا خدایان زنده گی می داشتند. خدایان كمتر كار می كردند و بیشتر وقت خود را به خوردن خوراكه های بهشتی و نوشیدن نوشابۀ كه به آن ها زنده گی جاودانی می داد، می گذشتاندند.
پرومیتوس این گونه زنده گی را دوست نداشت و علاقه یی هم به نوشیدن آن نوشابه و خوردن خوراكه های بهشتی نشان نمی داد. او آرزو داشت جهان را از آنچه كه هست زیباتر بسازد تا مردم به زیبایی و شادمانی در آن زنده گی كنند. پرومیتوس میدانست كه انسان ها در زمان حاكمیت « Saturn » پدر ژوپیتر كه بر مردم و خدایان دیگر حكمروایی داشت زنده گی خوبی داشتند. پرومیتوس پیوسته می خواست تا بداند كه انسان ها حالا در دوران ژوپیتر زنده گی خود را چگونه به سر می برند چنان بود كه او روزی از خانه خود از دامنۀ آن كوه به پایین آمد تا حال انسان ها را بداند، اما دل او از غم و اندوه فشرده شد. چون دید كه انسان ها نه تنها زنده گی شادی ندارند، بلكه با سختی های بزرگی نیز دست و گریبان اند.
او دید كه انسان ها در دامنۀ تپه ها در مغاره های سرد زنده گی مصیبت باری دارند. آن ها آتش نداشتند تا مغاره های خود را گرم كنند. آن ها از شدت سرما به خود می لرزیدند و از گرسنه گی می مردند. شماری هم به وسیلۀ جانوارن درنده در جنگل ها شكار می شدند، انسان ها در چنان وضعی مصیبت باری زنده گی می كردند كه پیش از این پرومیتوس حتی چنین مصیبتی را هرگز تصور نكرده بود. آن ها به كوچكترین وسایل زنده گی دسترسی نداشتند.
پرومیتوس با خود اندیشید كه انسان ها پیشتر از هر چیزی به آتش نیاز دارند تا خود را گرم كنند و برای خود غذا فراهم نمایند. پس از آن باید یاد بگیرند كه چگونه وسایل و افزاری را كه نیاز دارند، بسازند و برای خود سر پناه و خانه درست نمایند. پرومیتوس تصمیم گرفت تا به هر گونه یی كه می شود باید آتش را به انسان ها برساند، اما آتش در اختیار ژوپیتر بود، پرومیتوس به نزد او رفت و جرأتمندانه از او خواست تا اجازه دهد كه آتش برای انسان ها فرستاده شود! او به ژوپیتر گفت كه انسان ها در وضع بسیار ناگواری زنده گی می كنند و اگر به آن ها آتش فرستاده شود، می توانند در زنده گی خود پیشرفت كند؛ اما ژوپیتر با خشونت به پرومیتوس پاسخ داد: آن ها نباید به آتش دسترسی پیدا كنند، چون اگر آتش برای شان فرستاده شود، زود خواهد بود كه آن ها خوراكه های بهشتی و نو شابۀ زنده گی همیشه گی را نیز خواهند خواست. بگذار كه آن ها در مغاره های خود بلرزند! و مانند جانوران زنده گی كنند. بگذار انسان ها هم چنان در نادانی به سر ببرند و اگر نه آن ها به زودی فكر خواهند كرد كه به مانند خدایان خردمند اند.اگر آن ها به خردمندی برسند ما قلمرو خود را در میانۀ این ابر ها از دست خواهیم داد و نخواهیم توانست به حاكمیت خویش ادامه دهیم. من نمی خواهم كه انسان ها پیشرفت كنند بناً یك جرقه آتش هم برای آن ها نخواهم فرستاد!
اما پرومیتوس عهد كرده بود كه آتش را به انسان ها برساند. او در یكی از روز ها در كنار دریاچه یی كه آن جا نیزاری وجود داشت قدم می زد .او یكی از نی ها را شكسته و با خود اندیشید كه اگر آتشی در مغز سپید نی گذاشته شود، مغز نی به آهسته گی خواهد سوخت، و آتش مدت زمانی درازی در آن باقی خواهد ماند! او اندیشید كه حالا می تواند آتش را به انسان ها انتقال بدهد. آن گاه بر ژوپیتر مستبد لعنتی فرستاد. پرومیتوس رو به خانۀ خورشید شتافت، جرقۀ آتشی از آفتاب بر گرفت و آن را بر مغز نی گذاشت و مغز نی شروع به سوختن كرد.
او آن نی آتش گرفته را به سرزمین انسان ها انتقال داد و آن ها را صدا زد تا از مغاره های شان بیرون بیایند و آن گاه به آن ها نشان داد كه چگونه می توانند از آتش استفاده كنند و برای خود آتش تهیه كنند. هم چنان به آن ها یاد داد كه چگونه باید از آتش جهت گرم كردن خود كار بگیرند. پیش از این انسان ها استفاده از آتش را یاد نداشتند. آتش به زودی در مغاره های انسان ها تقسیم گردید و آن ها یاد گرفتند كه چگونه می توانند از آتش استفاده های گوناگونی به عمل آورند. آن ها پختن خوراك های خود را به وسیلۀ آتش یاد گرفتند.
پرومیتوس گاه گاهی به سرزمین انسان ها سری می زد و نظارت می كرد كه آن ها چگونه برای خود خانه می سازند. زمین را كشت می كنند و گله های گوسفندان و جانوارن وحشی را رام می سازند. انسان ها از پرومیتوس یاد گرفتند تا به كندن كاری زمین بپردازند و چنین بود كه آن ها آهن و مس را كشف كردند و از آن ها در ساختن و سایل زنده گی استفاده كردند. وقتی پرومیتوس آرامش و شادمانی انسان ها را دید به آنها فریاد زد كه این دورۀ زنده گی به مراتب روشن تر و بهتر از آن آرامش و شادمانی است كه شما در دوران پدر ژوپیتر داشتید! روابط و داد و ستد در میان انسان ها دوستانه و صلح آمیز شده بود. آن ها به پیشرفت های بزرگی دست یافته بودند.
انسان ها همچنان به پیشرفت خود ادامه می دادند كه روزی ژوپیتر متوجه شد كه آن ها به آتش دسترسی پیدا كرده اند! او بسیار خشم آگین بود كه چه كسی توانسته است آتش را به انسان ها برساند. آن گاه ژوپیتر آهنگر خود « ولكان » را كه كورۀ آهنگری او در هانۀ آتشفشانی قرار داشت، صدا زد و با خشونت پرسید كه آیا تو به انسان ها آتش فرستاده ای؟ ولكان گفت كه او هرگز چنین كاری را نكرده است. ژوپیتر دانست كه حتماً پرومیتوس آتش را به انسان ها فرستاده است.
ژوپیتر آن گاه مقدار خاك رس را به ولكان داد و با خشم به او دستور داد كه تا این خاك را به كورۀ آهنگری خود برده و آن را در قالب زن زیبایی شكل بدهد. ولكان به كورۀ آهنگری خود بر گشت و دستور ژوپیتر را به جای آورد. وقتی ولكان آن خاك را به گونۀ پیكرۀ زن زیبایی در آورد، آن را به اورنگ ژوپیتر برد. پیكرۀ زن بسیار زیبا بود، اما هنوز زنده گی نداشت و ژوپیتر به او زنده گی داد. ژوپیتر از الهه های دیگر خواست تا تحفه هایی برای این زن بدهند. الهه ها هر كدام تحفه های زیبایی برای او دادند یكی شرم و حیای خود را و دیگری صدای دلنشین خود را تحفه داد. به همینگونه او از الهه دیگری مهربانی و مهارت در هنر ها را چنان تحفه یی دریافت كرد. آخرین تحفه یی كه این زن زیبا از الهه ها به دست آورده حس كنجكاوی بود.
بعداً ژوپیتر او را پندورا « Pandora » زنی با تحفه های گوناگون، نام نهاد. ژوپیتر به پندورا گفت: پس از این تو در میان انسان ها زنده گی خواهی كرد، آن ها با تو خوشحال خواهند بود شاید به وسیلۀ تو انسان ها یاد بگیرند تا هیچگاهی نكوشند تا مانند خدایانی كه بر آن ها حكومت می كنند، خردمند باشند.
صندوقچۀ شگرف -The Curious Casket
میر كیوری پیامبر خدایان بود، روزی ژوپیتر او را صدا زد و صندوقچه یی را كه شباهت به صندوقچۀ جواهرات داشت به او داد. ژوپیتر گفت این صندوقچه تحفه یی است برای پندورا، اما زمانی كه او به خانۀ نو خود در زمین برسد تو او را در این سفر همراهی كن، تو باید او را به خانۀ اپیمیتوس برسانی. پندورا زن او خواهد بود. اما پیش از این كه پندورا اورنگ ژوپیتر را ترك كند آتینا الهۀ باد ها او را دید. آتینا از راز آن صندوقچه می دانست. آتینا به پندورا هشدار داد:
دخترم هیچگاهی این صندوقچه را باز نكنی!
وقتی پندورا به خانۀ اپیمیتوس رسید هنوز آواز آتینا در گوشش بود كه می گفت:
دخترم هشدار كه هیچگاهی این صندوقچه را باز نكنی!
پندورا نمی دانست كه پرومیتوس به برادرش اپیمیتوس هشدار داده بود كه هیچگاهی تحفه یی را كه ژوپیتر می فرستد نه پذیرد. تنها او می دانست كه اپیمیتوس با خوشحالی او را به زنی پذیرفته است. همه چیز به خوشی به پیش می رفت، در این میان حتی پرومیتوس نیز خوشحال بود كه پندورای زیبا در خانۀ برادر او زنده گی می كند. زمان زیادی نگذشته بود كه پندورا صندوقچه یی را كه آتینا برایش گفته بود كه هرگز باز نكند به یاد آورد.
پندورای زیبا لبریز از حس كنجكاوی شده بود كه در درون صندوقچه چیست؟ احساس كرد كه در صندوقچه زیورات گران قیمتی خواهد بود. او از تصور پوشیدن چنان زیوراتی لبریز از شور و هیجانی گردید. گاهی از خود می پرسید كه اگر من ندانم كه در این صندوقچه چیست، پس ژوپیتر چرا آن را به من هدیه داده است. اندیشۀ باز كردن صندوقچه تمام وجود او را فرا گرفته بود و این اندیشه او را پریشان می ساخت. سر انجام او نتوانست حس كنجكاوی خود را مهار كند، از این رو تصمیم گرفت تا سرپوش صندوقچه را اندكی باز نموده و از آن نیم نگاهی به درون صندوقچه بیندازد تا بداند كه در آن چیست؟
پندورا با احتیاط و آهسته گی سرپوش صندوقچه را اندكی باز كرد كه ناگهان سرپوش از درون با شدت بالا زده شد و صد های گیج كننده یی گوش های پندورا پر ساخت. تا پندورا بفهمد كه این صد های گیج كننده چیست، موجودات زشت و عجیبی كه او حتی پیش از این تصورش را هم نكرده بود از درون صندوقچه در فضای خانه به پرواز در آمدند و بر فراز سر او پر پر می زدند. اما با سرعت از فضای خانۀ پندورا ناپدید شدند و در خانه های مردم پنهان شدند.
پندورا حیرت زده شده بود، اما بیشتر حیرت زده می شد اگر می دانست كه با رهایی این موجودات شگفتی انگیز و زشت جهان چه چیزهایی خوبی خود را از دست می دهد. در آن صندوقچه چیزی جز نفرت، كینه، حسادت و حرص نبود كه از صندوقچه بیرون بر آمدند و در خانه های انسان ها پنهان شدند. یقیناً ژوپیتر می دانست كه نفرت، حسادت، كینه و حرص و چیز های شیطانی دیگر می توانند سبب مصیبت های بزرگی برای انسان ها گردند.
شماری از خدایان نیز از چنین چیزهای شیطانی رنج می بردند، ژوپیتر خود از حرص جاه و قدرت رنج می رد. او به آنانی كه نسبت به او بیشتر محبوبیت داشتند حسادت می ورزید. هم چنان به آن هایی كه با شادمانی زنده گی می كردند نیز با چشم حسادت نگاه می كرد. او از تمام آن هایی كه از دستور او سرپیچی می كردند نفرت داشت. ژوپیتر خدای خدایان چون از تخت خود به پایین نگاه كرد، فهمید كه آن موجودات شیطانی از صندوقچه پندورا بیرون بر آمده اند.او با خود اندیشید كه حالا انسان ها به آن اندازه در میان خود مشكلات دارند كه هیچگاهی در بارۀ اورنگ خدایان نیندیشند اما او تصمیم گرفت تا پرومیتوس را به سبب انتقال آتش به انسان ها مجازات كند.
مجازات پرومیتوس باید درسی باشد برای تمام آن های كه تا هنوز ندانسته اند كه قانون چیزی دیگری جز آرزو های من نیست. ژوپیتر یك روز به خدمتگاران خود دستور داد تا پرومیتوس را دستگیر كنند و او را به بلندترین قلۀ یكی از كوه های بلند بیرند. ژوپیتر همچنان به ولكان آهنگر خود دستور داد تا پرومیتوس را با زنجیر های آهنین در آن قلۀ بلند چنان بر صخره ها در زنجیر بكشد كه او حتی نتواند دست و پای خود را هم تكان بدهد. ولكان هر چند نمی خواست كه پرومیتوس دوست خود را در صخره های كوه به زنجیر بكشد، اما جرأت آن را نداشت تا از دستور ژوپیتر سرپیچی كند. بدینگونه پرومیتوس دوست بزرگ انسان ها در قلۀ كوه بلندی به زنجیر كشیده شد. باد های توفانی بر او می وزیدند، باران و ژاله براو فرود می باریدند عقابان بر فراز سر او چرخ می زدند و پاره هایی گوشت اندام او را با چنگال خود بر می كندند.
سده ها پشت هم می گذشتند و پرومیتوس شكنجه های بزرگی را تحمل می كرد. با این همه پرومیتوس همیشه تنها نبود، برای آن كه هلیوس « Helios » رانندۀ خورشید با او حس همدردی و دلسوزی داشت. او هر روز آن گاه كه چرخ خورشید را در آسمان می راند، به سوی پرومیتوس لبخند می زد و خیل خیل پرنده گان را به آن سوی می فرستاد تا خبر پرومیتوس را برای او بیاورند. او پری های دریایی را نیز به سوی پرومیتوس می فرستاد تا برای او ترانه بخوانند، به همینگونه انسان ها نیز گاه گاهی به دیدار پرومیتوس می آمدند. آن ها دست های شان را روی چشمان شان سایه بان می ساختند و با دلسوزی پرومیتوس را در آن قلۀ بلند تماشا می كردند. آن ها بر ضد آن بیداد گری كه پرومیتوس را چنین جزای سختی داده و به این سرنوشت بد گرفتار ساخته بود فریاد می زدند.
در یكی از روز های بهاری گاو سپیدی كه زیبایی شگفت انگیزی داشت از آن جا گذشت. گاو زیبا چشمان بزرگ و غمناكی داشت و روی او به روی انسان ها همانند بود. او به بالا نگاه كرد و دید كه پیكر بزرگی بر صخرۀ بلند كوه به زنجیر بسته شده است. پرومیتوس با مهربانی گفت: من می دانم تو كی هستی؟ تو آی او، « IO » هستی؟ روز گاری تو پری زیبایی بودی! اما ژوپیتر بیداد گر و ملكۀ حسود او، تو را به این شكل در آورده اند.
مگر نا امید مباش، تو دوباره سیمای اصلی خود را خواهی یافت، اما برای این هدف تو باید. به سوی جنوب حركت كنی و پس از آن به سوی غرب. چند هفته بعد تو به كنار دریای بزرگ نیل خواهی رسید. آن جا دوباره به شكل انسانی در خواهی آمد، اما زیباتر و قشنگتر از آنچه كه در گذشته بودی! و پادشاه سر زمین نیل ترا به زنی خواهد گرفت. از تو بچه یی به دنیا خواهد آمد، آن بچه قهرمانی خواهد شد و او است كه می تواند زنجیر های مرا بشكند و مرا از این بند رها سازد.
بیچاره ( آی او ) نمی توانست سخن بگوید، اما چشمان غمناكش را یك بار دیگر به سوی پرومیتوس دوخت تا آخرین بار به قهرمان به زنجیر كشیده نگاهی بیندازد. پس از آن او سفر دراز خود به سوی نیل را آغاز كرد. سالهای های درازی گذشت تا این كه روزی هِركولیس آن قهرمان بزرگ به آن جایی رسید كه پرومیتوس را به زنجیر كشیده شده بودند.
هِركولیس از داندانه های كوه بالا رفت و خود را به قلۀ كه پرومیتوس در زنجیر بود رسانید. تیر های آتشینی و ترسناك ژوپیتر و توفان های خوفناك نتوانست مانع كار او شود. هِركولیس عقابانی را كه بر فراز سر قهرمان گشت می زدند و از گوشت های بدن او شكار می كردند به دور راند و زنجیر های دست و پای او را شكست و او را آزاد ساخت.
پرومیتوس گفت: من می دانستم كه تو می آیی بسیار پیش از این من با ( ای او ) در بارۀ تو سخن گفته بودم هِركولیس ( ای او ) مادر قبیله یی است كه من ز آن جا می آیم. پرومیتوس- تو كار نیكی انجام دادی و من هرگز آن را فراموش نخواهم كرد. من بیشتر در بارۀ آینده می اندیشم و گاهی حوادثی را كه در آینده رخ می دهند می فهمم. من می دانستم كه تو این كار بزرگ را انجام میدهی و مرا رهایی می بخشی! شهرت تو همه جا در میان انسان ها گسترده خواهد شد. حالا كه من رها شده ام همچنان برای انسان ها كمك خواهم كرد تا آن ها زنده گی آسوده داشته باشند
Jupiter » خدای خدایان جنگیده بود، اما سر انجام ژوپتر بر او پیروز شد و او را همراه با پهلوانان دیگر به زنجیر كشید و به عالم پایین تبعید كرد. با این حال ژوپیتر این دو برادر را تبعید نكرد و گذاشت تا آن ها در نزدیكی قلمرو خدایان زنده گی كنند.
EpimeTheus » نام داشت و او را عادت چنان بود كه پیوسته به گذشته فكر كند. او هرگز در بارۀ آینده نمی اندیشید.
« Prometheus » پرومیتوس نام داشت. پرومیتوس مرد دور اندیش و با احتیاطی بود. او همیشه دربارۀ آینده می اندیشید. برادر جوانتر اپیمیتوس « EpimeTheus » نام داشت و او را عادت چنان بود كه پیوسته به گذشته فكر كند. او هرگز در بارۀ آینده نمی اندیشید.