« آيه هاي منسوخ » - داد خواستي در برابر تاريخ-
روز گاري كه جوان بودم و هنوز در دانشگاه كابل درس مي خواندم نمي دانم روزي از كدام بساط كتاب فروشي كابل بود كه كتابي خريدم زير نام « ويتنام سرزمين نفرين شده ». بعدتر در همان سالها كتاب ديگري خريدم كه « ويتنام از مقاومت تا پيروزي » نام داشت. « مهپري »، « يك ويتكنگ يك مليون دلار » و « در ويتنام هميشه باران نمي بارد » را قبلاً خوانده بودم و به هيمن گونه « تاريخ ويتنام » را. حالا در ارتباط به چندي و چوني اين كتاب ها نمي خواهم چيزي بگويم؛ ولي هر چه كه بودند من با خواندن آن ها خود را هميشه در ميان آن شالي زار ها مي يافتم و از ميان نيزاران بلند مي گذشتم. فكر مي كردم خداوند ملت ويتنام را براي آن آفريده است تا جهانيان را درس مقاومت و پيروزي بدهد.
شايد مقايسۀ افغانستان در بيست سال گذشته با وضعيت ويتنام در سال هاي مقاومت نتايج كمتر همگوني به بار آورد؛ ولي نمي دانم چرا در يك جهت چنين مقايسه يي در ذهن من هميشه وجود داشته است. دست كم وضعيت افغانستان هميشه مرا به ياد آن سال هاي ويتنام انداخته است. هميشه انديشيده ام آيا روزي نويسنده يي خواهد نوشت: « افغانستان سرزمين نفرين شده » و يا هم كتابي در قفسه هاي كتاب فروشي هاي جهان زير نام « افغانستان از مقاوت تا پيروزي » نگاه خواننده يي را به سوي خود جلب خواهد كرد؟
به خاطر دارم كه تازه از دانشگاه كابل فارغ شده بودم و در ليسه عالي حبيبيه در شهر كابل آموزگار بودم. مسأله يي در زنده گي من پيش آمده بود و براي پدر نامه يي نوشتم همه اش از سر دلتنگي. وقتي نامۀ پدر برايم رسيد با سر زنشي نوشته بود: « مگر نميداني كه ويتنامي ها بيست سال مبارزه كردند تا آن كه به پيروزي رسيدند. انسان به هيچ هدفي نخواهد رسيد اگر صبري در دل نداشته باشد.» تعجب كردم كه پدر چگونه يكي و يك بار سياسي شده است. پدري كه جز روياندن گندم و نهال شاندن كنار جويبارها و سر سبز كردن باغ ها كمال ديگري ندارد و مطالعه اش از قصص الانبيا و امير حمزه آن سوتر نمي رود. پدر هيچ وقت سياسي نبوده است؛ بل اين عظمت مقاومت ملت ويتنام بود كه تا در دُور دستترين دهكده هاي افغانستان نيز راه زده بود.
آن سال ها تازه ويتنامي ها بزرگترين ابر قدرت جهان ايالات متحده امريكا را شكست داده و از سرزمين خويش بيرون رانده بودند؛ مگر در افغانستان چنين نشده است؟ به گمان من چنين شده است. با اين حال پرسشي كه در ذهن انسان به وجود مي آيد اين است كه آيا پدري در يكي از دهكده هاي دور دست ويتنام يا كشور ديگري براي فرزند درس خواندۀ خود خواهد نوشت مگر نمي داني كه مردم افغانستان بيست سال جنگيدند تا اين كه به پيروزي رسيدند. به يقين كه چنين نيست. آن چيزي را كه مردم افغانستان به دست آورده بود حالا ديگر چنان خاتم حضرت سليمان در دست شيطان شده است.
شايد يكي دو سال پيش بود كه شعري شنيدم از راديو « بي بي سي » زير نام « آيه هاي منسوخ » از بانوي سخنور كريمه ويدا. بعد هم بخت ياري كرد و « آيه هاي منسوخ » را خواندم و خواندم و هر بار لذتي بردم آميخته با درد. با خود فكر كردم كه اين شعر همان كتاب ذهني من است زير نام افغانستان سرزمين نفرين شده كه كريمه ويدا شاعر عزيز در آن سوي اوقيانوس ها آن را نوشته است. آيه هاي منسوخ روزنه يي نيست كه شاعر در برابر ما گشوده است تا در كنار آن بنشينيم و بعد پياله چايي يا قهوه يي يا چيز ديگري سر بكشيم و در چشم انداز آن واقعيت هاي سرخ و سبز و خاطره هاي تلخ و شيرين و به همين گونه رويداد هاي خوش آينده و نا خوش آينده بيست و اند سال گذشته را در افغانستان تماشا كنيم. به گمان من اين شعر خود همين سال هاي مصيبت و تجاوز است كه در برابر ما مي ايستد و ما را در خود جذب مي كند و با خود مي برد.
نمي دانم گاهي فراز بلند يي و يا هم فراز پلي ايستاده و به موجهاي توفاني درياي خشمگيني نگاه كرده ايد و بعد از تصور سقوط در كام موجهاي ياغي به خود لرزيده ايد و هر اسناك به پشت سر خود نگاه كرده ايد كه مبادا كسي مي خواهد شما را در كام موجها هل بدهد. در « آيه هاي منسوخ » همين كه خواننده نخستين سطرها را مي خواند ديگر در كام موج ها فرو افتاده است. مثل آن است كه نخستين سطرها وظيفه دارند تا ما را در كام موج ها هل بدهند. اين سطرها همان كسي است كه پشت سر ما ايستاده است تا همين كه چشم ما به دريا افتاد ما را به كام موج ها رها كند.
نفرين سرنوشتت را
كدامين دست رقم زد
اي خاك خاكسار
كه واژۀ بخت را در آن
شمايل سياه گون افتاده است
كدامين پاداش نيكو كاران را
كه تن هزار پاره ات را
مرغان لاشخوار بسيار
به كمين نشسته اند
و اسقاطيان
جنازه ات را
فرحت ديدار مي كشند...
وقتي نخستين سطر هاي شعر را ميخواني ديگر اين شعر است كه چنان دريايي تو را با خود مي برد. و هر موج تو را با بوي و رنگ مصيبت تازه يي اشنا مي كند. آن گاه در مي يابي كه چه درياي آتشيني از وجب وجب اين سرزمين گذشته است. اين شعر اگر در يك جهت تاريخ است در جهت ديگر سفري است در تاريخ. البته نه در درازاي تاريخ؛ بل در يك مقطع تاريخ. شاعر مرحلۀ معيني از تاريخ را در نظر دارد. مرحله يي كه مصيبت آن را روي شانه هايش حمل كرده است. « آيه هاي منسوخ » كيفر خواستي است در برابر حكومت هاي دست نشانده و حكومت مجاهدين. در اين شعر پس از نخستين سطرها كه خواننده را از حاشيه به متن مي راند به اين نقطه گروهي مي رسيم :
ماه در ابتداي مدار خويش
خاكستر شد
و خورشيد
آتش پراگندۀ انفجاري گرديد
رها شده در سر گرداني بي انتها...
آن هاي كه در دهكده ها زيسته اند مي دانند كه شگفتن ماه از پشت قله ها در يك شام تاريك چه نعمت بزرگي خداونديست. ماه مي بر آيد و دهكده روشن مي شود و چه خانواده هاي كه غير از روشني ماه چراغ ديگري ندارند. ولي اين ماهي كه قرار است در افغانستان طلوع كند و يا اين ماهي كه در نخستين لحظه هاي طلوع يا به گفتۀ شاعر در ابتداي مدار خويش خاكستر شده است. اميد هاي مردم است كه به تاريكي پيوسته است. مهتاب كه در ابتداي مدار خويش قرار مي گيرد يعني مرحلۀ تازه يي آغاز مي شود. ماه نو و روز گار نوي شروع مي شود.
با دريغ اين مهتاب چنان دولت مستعجلي خوش مي درخشد؛ ولي در نخستين نفس خاكستر مي شود. اين مهتاب كه در ابتداي مدار خويش قرار مي گيرد اشاره يي است به ختم نظام هاي دوران اشغال. مهتاب و خورشيد مي تواند نماد هاي پيروزي و اميد بوده باشند؛ ولي يكي خاكستر شده است و ديگري در سر گرداني بي انتهاي خود منفجر مي شود. خورشيد مركزيت خود را از دست ميدهد و اين خورشيد مي تواند نماد كشور بوده باشد كه ديگر نمي شود در آن به زنده گي آرام دست يافت. خورشيد كه مركزيت خود را از دست مي دهد به اين مفهوم نيز است كه سر چشمۀ زنده گي زير سوال رفته است و چنين است كه آواره گي هاي كتله يي مردم آغاز مي شود. ويدا مي خواهد بگويد كه چشم انتظاران روشنايي تنها به روشنايي و اميدي نرسيدند؛ بلكه دلشكسته از ظلمتي به ظلمت ديگر پناه بردند.
بر داشت من چنين است كه شاعر « آيه هاي منسوخ » در اين چند سطر كوتاه ناكامي انقلاب اسلامي را بيان كرده است. ظاهراً انقلاب اسلامي در افغانستان به پيروزي رسيد. ماه در ابتداي مدار خويش قرار گرفت و خورشيد آمادۀ طلوع دوباره در آسمان تازه يي گرديد؛ ولي چنين نشد. اين روز ها نوشته هاي زيادي در ارتباط به اشتباهات حكومت مجاهدين و ناكامي انقلاب اسلامي انتشار مي يابد؛ ولي شاعر « آيه هاي منسوخ » مي خواهد بگويد كه انقلاب اسلامي همان روزي كه پيروزمندانه وارد كابل گرديد در همان نخستين لحظه ها ناكام شده بود و در چند سال ديگر فقط دست و پا زده است.
ناكامي انقلاب اسلامي خود دوراني از مصيبت هاي تازه ييست كه در زنده گي كشور آغاز گرديد . تاريكي همه جا مستولي مي شود و اهريمن كه مي تواند نماد جنگ باشد بر فراز شهر سايه مي گستراند. بعد سطر هاي ديگري شعر پله پله ما را به اوج مصيبت نزديك مي كند. شايد بهتر باشد بگويم كه سطرهاي بعدي شعر ما را لحظه به لحظه به تك چاهساري بدبختي، جنگ، مصيبت و ويراني مي كشاند. چاهساري كه جاي آب از منفذهاي آن خون جاريست و فضاي آن را گازهاي كشنده يي پُر كرده است. در چنين شرايطي اين مرگ است كه بر زنده گي و اميد حكم مي راند.
باغ ها در سبزي خويش پژمردند
رود ها در مستي شان
گند مزارها در جوشش نطفه هاشان
و آب ها
در زلاليت آبي خويش خشكيدند
لبان پنجره
از كلام وحي
خالي ماند
و دهان باد
بوي مرگ و كافور آورد...
كريمه ويدا در اين سفر خونين خواننده را ازچنان دالانهاي پيچ در پيچ مصيبت هاي رنگارنگ مي گذراند که او در هر گام پاره هاي از هستي بر باد رفتۀ خود را تماشا مي كند. در پيچ و خمهاي يكي از اين دالان هاست كه مي بينيم زنان در اين سال ها مصيبت چندين قيمته يي بردوش کشيده اند. ميدان ها كه همان كشتارگاه هاي گروهي و همان خطوط اول جنگ است پيوسته از مردان پُر و خالي مي شوند؛ آنان هستي خود را از دست مي دهند، زنان و دختر جوان در چار ديوار خانه ها نيز چنين مي شوند. از دست دادن شوهر، فرزند و وابسته گان ديگر براي يک زن مي تواند مفهوم بربادي او را نيز داشته باشد. اين تنها مصيبت زنان افغانستان در اين سالها نيست که شمار چشمگير آنان ناگزير از آن بودند تا گردونۀ زنده گي را به تنهايي به پيش برانند؛ بلکه مصيبت بزرگ اين است كه جنگ، رسم شيطاني تجاوز جنسي را نيز با خود به ميدان آورده است. زن كه هميشه عاشق زيبايي خود است شايد در اين سال ها زيبايي براي دختران و زنان افغانستان ميايۀ نگراني هميشه گي بوده است.
دوشيزه گان
در سياه سار زير زميني ها
مدفون كردند
زيبايي هاي شان را
و زنان در حسرت جفت هاي شان
در مانده و تنها پير شدند
در سطرهاي بعدي كه در پي مي آيد كريمه ويدا از نا اميديي مي گويد كه چنان بيماري واگيري تمام جامعه را فرا گرفته است. مردم ديگر به رهبران خود اعتماد ندارند و همه چيز بر خلاف انتظار وارونه شده است.
انتظار در بستر فردا و فردا ها
پوست انداخت
و عصاي معجزه را
مارهاي ترديد
خوردند
شياطين بر گزيده
با كتيبه هاي بُرنده در دست هاي شان به نگهباني گله شتافتند
و نوميدي جاي خالي ايمان را پُر كرد
باري يكي از زنان بدبخت كابل كه به پشاور آواره شده بود حكايت مي كرد كه چگونه راكتي در خانه اش فرود آمد و انفجار آن راكت شوهرش را كه در وسط حويلي بوده به گو شت پاره هايي بدل كرد. آن زن مي گفت كه پاره هاي گوشت و استخوان شوهرم را از چهار گوشۀ حويلي گرد آوردم و بعد بر آن استخوان پاره هاي گوشت آلود نماز كردند و در يكي از گوشه هاي حويلي به خاكش سپردند. كريمه ويدا نيز قدم به قدم استخوان پاره هاي مصيبت مردم خود را از كوچه ها و خيابان هاي خون آلود تاريخ گرد آوري كرده است. او پس از گرد آوري جز به جز اين همه مصيبت گسترده به اين گليت مي رسد كه در اين سال ها مصيبت مردم درد ناكتر از مصيبت دوراني بوده است كه جهان گشاي ويرانگر چنگيز خان شهر به شهر و ده به ده در اين سرزمين تخم مرگ و ويراني پاشيده بود.
چنان كه چنگيزيان در گور
گردن به سپيد رويي بر افراشتند
و داغداران تاريخ را
افسانه پنداشتند....
نهايتاً كريمه ويدا در اين شعر مي خواهد براي خواننده نوع هشياري تاريخي بدهد. هر چند او مي داند كه مردم ديگر قربانياني بيش نيستند با اين حال او از اين قربانيان مي خواهد تا چشم هاي شان را با سرمۀ بينايي روشن كنند. دشمن خود را بشناسند و حقيقت را در يابند.
آه اي قربانيان معصوم
پيش از آن كه چشم بسته
به قربان گاهت بر فرستند
از سرمۀ بينايي
چشم روشن دار
و بدان
آن كه به مهرباني دست به سوي تو مي يازد
نجات دهنده ييست
كه خنجر در آستين دارد...
شعر در پايان نوعي زبان طنز آلود پيدا مي كند و از فاتحاني سخن به ميان مي آيد كه خود آزاده نيستند. هر چند آن بي عدالتي پيشين از ميان بر داشته شده است؛ ولي عدالتي و آزاده گيي در ميان نيست. فاتحان تازه شكست خود را نيز با خود آورده ند و به نام داد بر مسند بيداد نشسته اند.
شاهان هفته گي و ماه
با قباي مندرس ديرين
بار ديگر
بيداد را بر مسند داد
بر نشسته اند...ََ
مي شود گفت كه « آيه هاي منسوخ » نهايتا به نقطۀ بر مي گردد كه از همان جا آغاز شده است. كريمه ويدا با استفاده از چند سطر در آغاز شعر تصاويري ارايه مي كند كه مي تواند خواننده را با ابعاد گستردۀ مصيبت كشور آشنا كند. فاتحان جديد هر چند از متن اين مصيبت عبور كرده اند؛ ولي در آغاز حاكميت آن ها ماهتابي كه از پشت قله ها سر به در آورده است نه تنها به خاكستر بدل مي شود؛ بل مصيبت ديگر اين كه خورشيد نيز در سر گرداني به انتهاي خود منفجر مي شود. و بدين گونه مصيبت و بدبختي تكرار خونين خود را در شكل و شيوۀ ديگري آن ادامه مي دهد. چنين است كه كريمه در پايان اين سفر تاريخي به اين نتيجه رسيده است كه در اين سال تنها اين گنديده گي تاريخ است كه آماس كرده است.
آن گاه
برگي بر ضخامت گنديدۀ تاريخ
افزوده شد
و شهر در ذهن متعفن عصر
فرو رفت
مارچ 2002 شهر پشاور پاکستان