كتاب سوزان در انجمن نويسنده گان افغانستان
سر انجام تفنگداران، دفتر رئيس انجمن نويسنده گان افغانستان را نيز فتح كردند و ما همه گان به دفتر سيد حاكم آريا رئيس تحريرات انجمن عقب نشيني كرديم. اين آخرين سنگر ما در انجمن بود. اگر روزي مجبور مي شديم كه اين اتاق را هم از دست بدهيم ديگر انجمن چيزي نبود جز يك قطعۀ نظامي. اتاق كوچكي بود و ما همه اعضاي انجمن ناگزير از آن بوديم كه روز هاي خود را در آن سپري كنيم. اتاق رئيس انجمن نويسنده گان به خوابگاه يكي از فرماندهان و ياران نزديك او بدل شده بود. در اين دفتر ميزي بزرگي جا به جا شده بود، ساخته شده از چوب سنگين چهار مغز با نقش ها و نگارهاي زيبا و دل انگيز.
دكتور اسد الله حبيب، دستگير پنجشيري، دكتور اكرم عثمان، رهنورد زرياب و پويا فاريابي به نوبت در پشت اين ميز به حيث رئيس انجمن نشسته بودند، كار كرده بودند و چيز هاي نوشته بودند. اين ميز به دوران طالبان نيز به ميراث ماند. شايد يكي از دلايل اين امر اين بوده است كه رستمي در كار بود تا آن را از جايي به جاي ديگر انتقال دهد. در دوران طالبان دفاتر روز نامۀ « انيس » و « هيواد » در انجمن نويسنده گان جابه جا شده بودند و اين ميز در اين سال ها به حنان همت رئيس موسسۀ نشراتي « هيواد » تعلق داشت. او بنابر هر دليلي كه بود در پشت اين ميز نمي نشست.
فرمانده از اين ميز تخت خوابي درست كرده بود و ما روز ها مي ديديم كه كسي روي آن خوابيده است. زمستان 1371 خورشيدي كه فرا رسيد در كنار اين ميز بخاريي جا به جا گرديد كه دهاني داشت هميشه گشوده، چنان دهان بي ادبان. بخاري عجيبي بود كتاب مطالعه مي كرد. روز و شب مطالعه مي كرد. سطر سطر مطالعه نمي كرد، بلكه فصل فصل و جلد جلد مطالعه مي كرد. دهان گشوده يي داشت و از هر كتاب فقط سه نتيجه مي گرفت گرما، دود و خاكستر. وقتي كه ما از كنار پنجره بزرگ اتاق رئيس كه ديگر به خوابگاه فرمانده بدل شده بود مي گذشتيم زير چشم به اين بخاري عجيب نگاه مي كرديم و مي ديديم كه همچنان مشغول مطالعه است.
باري كه از كنار پنجره مي گذشتم ديدم بخاري با دهان باز خود مطالعه مي كند تا خواستم از آن چشم بر دارم صداي آشنايي به گوشم رسيد. لحظه يي درنگ كردم و از دهان گشودۀ بخاري به درون آن نگاه كردم، واصف باختري را ديدم كه پاهاي خستۀ خود را از پله های سوزان « نردبان آسمان » (1) رو به سوي بام خاكستر بالا مي كشد و اندوهگينانه با خود زمزمه مي كند:
من از آن نا كجا آباد مي آيم
هنوز آن جا فرو خوابيده ميكايل در خرگاه خاكستر
هنوز آن جا حرير روز هاي رفته پاي انداز ايوان فراموشي ست!
كسي كه در كنار بخاري نشسته بود و ميخواست تا « افغانستان ما قبل آريايی ها » (2) را در آتش اندازد با صداي بلند فرياد زد:
هاي پير مرد! چه كاره گرهستي و آن چيست كه در دست داري؟ مگر نميداني اين جا همه چيز غنيمت ماست؟
واصف با بي حوصله گي داد مي زند برادر! هيچ كاره گري نيستم و اين را هم كه در دستم مي بيني « آيينه بشكستۀ تاريخ است » (3)، مال خودم است. مي روم بر بام خاكستر و به سوي شهر جابلسا آيينه يي مي اندزام تا بدانم كه آيا آفتاب زنده است يانه؟ مدتيست كه صداي نفس هايش را نمي شنوم. واصف تا مي خواست چيزي ديگري بگويد که پايش بر لب بام خاكستر رسيد و ديگر نه آيينۀ بشكسته يي بود، نه جابلسايي و نه جابلقايي، همه گان دود و خاكستر شده بودند و از دهانه دود رَو به آسمان بالا مي رفتند. دهان بخاري همه روزه باز بود و آتش چنان « گنگ خوابديده » (4) يي كه بخواهد اندوه خود را به كسي بگويد پيچ و تاب مي خورد. من روزي رهنورد زرياب را ديدم كه در ميان آتش ايستاده بود. هر دو دستش را بر پشت هر دو پكۀ گوشش قرار داده بود. كسي كه در كنار بخاري نشسته بود و مي خواست « خط سرخ » (5) را در بخاري اندازد با خشم فرياد زد: هاي برادر نمي بيني كه آفتاب يك نيزه در آسمان بلند است و تو اذان مي دهي، اين اذان چه وقتي است؟ زرياب با خونسردي گفت:
نگران نباش اذان نه مي دهم، بلكه به آوازي گوش داده ام.
مرد گفت: اين چه آوازيست و از كجا مي آيد؟
زرياب گفت: آواز شيخ فريد الدين عطار است. از شهر شادياخ « از آن سوي قرنها » (6) مي آيد.
« خط سرخ » در دست مرد مجاله شد و پرسيد شيخ چي ميگويد؟
زرياب گفت: شيخ خود را براي قرباني شدن آماده كرده است و مي گويد كه من در چنين روزگاري بيشتر از يك سبد كاه ارزشي ندارم.
زرياب به خود پيچيده و با صداي بلند گريست: شايد ديد كه چگونه ضربه هاي شمشيري بر سر و گردن شيخ فرود مي آيند. آتش ديگر كاملاً زرياب را در خود پيچيده بود؛ ولي او با اين حال از ميان دود و آتش فرياد مي زد كه ما ديگر چه ارزشي داشته باشيم وقتي كه شيخ فريدالدين عطار چنين سرنوشتي دارد. تا خواست چيزي ديگري بگويد دودي شد و به هوا رفت. « خط سرخ » در بخاري جاي گرفت و من دكتور اسد الله حبيب راديدم، بهت زده و خاموش. بغضي در گلو داشت و نميدانست كه چگونه بغضش را فرياد بزند. شايد مينديشيد كه چگونه روزها در پشت اين ميز، طرح داستان هايش را ريخته بود. شعر سروده بود و بحث كرده بود بر ماندگاري ادبيات و راه و رسم گوركي. شايد هيچگاهي هم تصور نكرده بود كه روزي نوشته ها و انديشه هاي شاعرانۀ او در كنار همين ميز به دود و خاكستر بدل مي شود. شعله هاي آتش چنان گل عشق پيچاني به دَور قامت او مي پيچيد و من يادم آمد كه روزگاري سروده بود:
من امشب همچو پيچكهاي محروم بيابانها
به دَور ســاقۀ پُر آب انـــدام تو مي پيچم
اسد الله حبيب با دو دست سَر خود را محكم گرفته بود. شايد مي ترسيد كه سرش از هجوم انديشه هاي آزار دهنده خواهد تركيد. هنوز با خود جدال داشت كه صدايي به سر وقتش رسيد. صدا برايش آشنا بود و ديد كه آن سوتر سليمان لايق با شور انقلابي مي خواند:
آتشي كاندر نهاد ما فتاد
گرچه ما را سوخت اما زنده باد!
چيست آتش عشق مــردم داشتن
دل به زير نيــش گـــژدم داشتن
تا سليمان لايق خواست بيت ديگري را بيآغازد كه صدايي از گوشۀ ديگر بخاري بلند شد و آن گاه هر دو به جستجوي صدا بر آمدند و ديدند كه داكتر اكرم عثمان بر بساطي از دود و خاكستر، داستان « مرد ها ره قول اس » (7) را با صداي گيرا و غمگيني تكرار ميكند. حبيب و سليمان لايق هر دو در ميان خاكستر زانو زدند تا داستان را بشنوند، ولي هنوز داستان پايان نيافته بود كه آن ها از مجراي تنگ دود رَو به فضا بيكرانه رها شدند.
دلم براي داكتر عثمان بيشتر فشرده شد با خود گفتم: خداوند به اين ستايشگر و دلبستۀ آيين عياري و كاكه گري چه حوصلۀ بزرگي داده است كه در اين روزگار بي مروت كه پيشوايان پيوسته قول پشت قول زير پا مي گذارند او هنوز در كوشش آن است تا نجابت آيين عياري را حتي از منبر دود و خاكستر نيز فرياد بزند. بخاري كماكان به مطالعۀ خود ادامه مي داد و من باري پويا فاريابي را ديدم با سيماي تكيده و پريشان مثل بيگانه يي كه به سرزمين تازه يي رسيده و همه چيز برا يش عجيب مي نمايد.
آهسته پرسيدم پويا درين جهنم سوزان دنبال چه مي گردي؟
گفت: مشغول گرد آوري موادي هستم تا جلد سوم نقد ها و ياد داشت ها را بنويسم.
يادم آمد كه او آخرين ریيس انجمن نويسنده گان افغانستان بود.
موقع را غنيمت دانستم و از او چيز هايي پرسيدم.
جناب پويا! انجمن در بيشتر از يك دهه فعاليت خود چند عنوان كتاب چاپ كرده است؟
گفت: حدود دو صد و هفتاد عنوان كتاب كه شامل گزينه هاي شعر، داستان، طنز، پژوهشهاي ادبي و ترجمه از منابع خارجيست كه به زبان هاي فارسي دري، پشتو و تركي ازبكي انتشار يافته اند؟
پرسيدم: پويا صاحب! تيراژ هر عنوان كتاب به چند مي رسد؟
گفت: تيراژ كتاب ها در ميان دو تا سه هزار است.
گفتم: كلاً چند جلد كتاب مي شود؟
دست به جيب برد و ماشين حسابي را بيرون كشيد. ضرب و تقسيمی را آغاز كرد، نفس عميقي كشيد و گفت: چه مي كني فكر كن كه به اضافه از هفتصد هزار جلد كتاب مي رسد.
گفتم جناب پويا! چه فكر مي كني در چاپ اين همه كتاب چه مقدار پول به مصرف رسيده است؟ تا حساب را آغاز كند موج آتش دستان او را در هم پيچيد و با بي حوصله گي گفت: ديوانه گي نكن برو از مدير محاسبه پرسان كو.
بيچاره در بخاري حال بدي داشت.
گفتم فقط يك پرسش ديگر، آن كتاب هاي كه در زير بغل داري چيست؟
گفت: نقد هاست، مگر « نقد ها و ياد داشت ها » (8) را نديده بودي؟
گفتم ديده بودم مگر حالا اين نقد ها را چه مي كني؟
گفت: در بيرون، بازار نقد كساد است حالا كه سر و كارم به اين جا افتاده است مي خواهم بدانم كه در بازار آتش رونقي دارد يا نه؟ نا اميدانه گفت: اگر نشد با خاكستر نسيه اش مي كنم. مي خواستم چيزي ديگر بپرسم كه متوجه شدم آخرين كلمه هايش از دود رَو بام به گوش من رسيده است. حالا ديگر عادتم شده بود هر باري كه از كنار دفتر ریيس انجمن مي گذشتم نگاه من به درون دفتر مي لغزيد و هر بار مي ديدم كه آن بخاري با شكيبايي مطالعه مي كند. يكي از روز ها كه به خانه بر مي گشتم روي ميز رييس « طنز هايي از چهار گوشه جهان » (9) را ديدم كه چنان خشت هايي شايد به بلندي يك متر روي هم چيده شده بودند. اتفاقاً جلدي اين كتاب رنگي داشت همانند رنگ خشت پخته. به كسي كه در كنارم بود و به گمان اغلب « حميد مهرورز » گفتم: امشب در چهار گوشۀ جهان طنزي باقي نخواهد ماند.
از سيمايش خواندم كه هدف مرا در نيافته است. گفتم مگر كتابها را روي ميز نديدي؟
مهرورز چند قدمي به عقب بر گشت و دزدانه از گوشۀ پنجره به سوي ميز نگاه كرد. گفت: آه، امشب نوبت همو بيچاره گك (10) است.
ما به تجربه دريافته بوديم كتاب هاي كه روي ميز يا در كنار بخاري قرار مي گرفتند جز رفتن به كورۀ كتاب سوزي سرنوشت ديگر نداشتند. به خانه رسيدم هنوز « طنز هاي چهار گوشۀ جهان » پيش نظرم بود. به خيالم آمد كه نوراني به چهار گوشۀ بخاري مي دود و ورقپاره هاي نيم سوخته يي را گرد آوري مي كند. فكر كردم كه « مُرباي مرچ »(11) خورده است. جایی آرامش نمی داد و تا چشمش به من افتاد با لحن طنز آلودی فریاد زد: می بینی که در این جا نیز به دنبال طنز سر گردانم!
مي گويم مگر مي خواهي اين طنز ها را ترجمه كني؟
مي گويد ها! ها!، همش را ترجمه مي كنم.
مي پرسم مگر به چه زباني؟
با تعجب مي گويد به زبان فارسي دري.
مي گويم، مگر متوجه نشده اي كه هم اكنون زبان رسمي در كشور زبان آتش و دود است و همه چيز را با زبان آتش مي نويسند. تا مي خواست چيزي بگويد كه شعله هاي آتش بخاري مترجم طنز هاي چهار گوشۀ جهان را به زبان دود به طنز سياهي ترجمه كرد و به چهار گوشۀ آسمان فرستاد. با خود مي گويم: ما در چه خياليم و فلك در چه خيال!
فردا كه به انجمن برگشتم روي ميز كاملاً خالي بود. تعجب كردم كه يك شبه چگونه اين همه كتاب را سوختانده اند. يك روز ديگر كه دهان بخاري باز بود و مطالعه مي كرد از بخاري صدايي شنيدم كه مرا تكان داد. كسي با لهجه يي سخن مي گفت كه تا كنون نشنيده بودم كه زبان فارسي دري را با اين همه صلابت و شكوه سخن بگويند. حيران بودم كه كيست. اين قدر فكر كردم كه از شمار نخبه گان است. سيماي پُر شكوهي را در بخاري ديدم كه پيامبر وار سخن مي گفت. فكر كردم پدر كلانم ملا محمد نادر است كه مثنوي معنوي مي خواند و يا بيت هاي دشوار بيدل را براي ديگران تفسير مي كند. متوجه شدم كه شعر نمي خواند و اما به گونه يي سخن مي گويد كه انگار شعر مي خواند. مجذوب سيما و صداي آن بزرگوار شده بودم. من همچنان در حيرت بودم كه اين بزرگوار كيست؟ مردي كه در كنار بخاري نشسته بود، ورق هايي را از كتاب ضخيمي بر كند و مچاله كرد و تا خواست در بخاري بيندازد متوجه شدم كه تاريخ بيهقيست (12) . سراپا هيجان شده بودم. آه! خداي من، مگر اين همان راوي صادق القول تاريخ، همان تنديس بزرگ صداقت و فرزانه گي، نياي بزرگ من، ابوالفضل بيهقيست!
توجه كردم تا سخنان نياي بزرگ خویش را با تمام جان بشنوم و مثل آن بود كه براي يك لحظه مصيبت كتاب سوزان را از ياد برده ام.
شعله ها بالا مي گرفتند و پرده هاي دود ضخيم تر مي شدند و مرد همچنان ورق ها را مچاله مي كرد و در بخاري ميانداخت. مرد آخرين ورق هاي كتاب را مچاله كرد كه چشم آن نياي بزرگوار به من افتاد. تقريباً با تضرعي فرياد زد: های فرزندم! فرزندم! اگر تاريخ نويسي مي شناسي و يا نساخي و اگر نمي شناسي خودت اين كار را بكن كه از كتاب من نسخه يي بردار، ورنه اين ها نام مرا از جهان بر ميدارند. پيش از آن كه چيزي بگويم از من پرسيد تو تاريخ مرا خوانده اي؟
گفتم: هاها... خوانده ام...
گفت: ديده اي كه بر آن پنج دفتر نخستين چه بلايي آورده اند كه امروز آن را نشايي نيست و هر كس به گمان خود اندر باب آن حديثي مي راند.
گفتم: پدر حالا ديگر كتاب تو از خاور تا باختر آن قدر انتشار يافته است كه تا چهار اركان هستي باقيست و فارسي دري باقيست نام تو چنان خورشيدي در اين آسمان لاژوردين مي درخشد.
از دوست تا دشمن وقتي كه در برابر كتاب تو و نام بزرگ تو مي رسند از احترام خم مي شوند.
او با لحن تعجب آميزي از من پرسيد: پس اين ها كي انند كه مرا نمي شناسند؟
پرسشي دشواري بود. از شرم سرم روي سينه ام خم شد و بغضي در گلويم تركيد. متوجه شدم كه مي گريم. يادم آمد زماني كه كودك بودم و هر گاهي كه با سخن اندكي مي گريستم پدر به من گفت: بي غيرت! بعداً فهميدم كه گريه هاي من دليلي غير از اين داشته است که پدر می گفت. تا به خود آمدم، مرد آخرين ورقها را در بخاري انداخته بود و ديدم كه ديگر آن چهرۀ مقدس و نوراني در بخاري نمي تابد. دلم فشرده شد خيال كردم كه با تمام اندوه جهان فرياد زدم پدر !پدر!... به خيالم آمد مردي كه در كنار بخاري بود به شدت تكان خورد و از جا بلند شد و آن هايي هم كه در چهار گوشۀ اتاق رييس روي دوشكها و پتوها دراز كشيده و پلك روي پلك گذاشته بودند نيز با شدت تكان خوردند و چشمان خواب آلودشان را به سوي من دوختند. به خيالم آمد كه در نخستين حركت دست هاي شان بر قبضه هاي تفنگ ها كره خورده و من ترسيده بودم و پس پس رفته بودم. حالت عجيبي داشتم فكر كردم كه به دودي بدل شده ام به دور خود مي چرخم و اما راه فراري ندارم تا اين كه صداي مرا به خود آورد. قهار عاصي را ديدم ايستاده در ميان شعله هاي آتش. به سوي من دستي ميفشاند و با صداي بلندي مي خواند:
اين ملت من است كه دستان خويش را
بر گرد آفتاب كمر بند كرده است...
ديدم كه مرد كنار بخاري « ديوان عاشقانۀ باغ » (13) را ورق ورق كرده است تا در بخاري اندازد.
بسيار در مانده شده بودم در آن سرماي سوزان پيشانيم عرق كرده بود. به خانه كه رسيدم وارخطا به بررسي كتابهاي خود پرداختم كه آيا تاريخ بيهقي دارم يا نه؟ خدا را شكر دو جلد آن را دارم. يادم آمد يكي از آن ها را در كدام كانفرانس علمي- ادبي به من داده بودند و ديگري كه پوش كپره يي لاژوردين داشت از كتاب فروشي انجمن يا كتاب فروشي بيهقي به قيمت كما بيش پنجصد افغاني خريده بودم .
تا چند روزي ديگر به انجمن نيامدم. دلتنگ شده بودم. فكر مي كردم كه ديگر همه چيز ارزش خود را از دست داده است. فكر كردم كه عمر بر بيهوده گي سپري كرده ام. روز ديگر كه مي خواستم به انجمن بروم عبدالرب تسلي يكي از هم ولايتي هايم را ديديم. اتفاقاً كتابي در دست داشتم، او مرا چند قدمي گوشه كرد و با اشاره به آن كتاب گفت: « اي بد بخت! خيلي خوشحالي كه شاعري و هر روز يك كتاب در زير بغل مي روي و مي آيي اگر ذره يي عقل در سر داري دست به كاري بزن كه پول بيندوزي ورنه پيرانه سر، سر و كارت به جستجوي زباله داني ها خواهد كشيد و جمع آوري خريطه هاي پلاستيكي.»
تقريباً يك دهه از پيش گويي عبدالرب مي گذرد، ولي من هنوز مي ترسم كه مبادا چنين شود و او روزي مرا با انبان خريطه هاي فرسودۀ پلاستيكي در كدام پس كوچۀ كابل ببيند و آن گاه خواهد گفت: « اي بد بخت! اين چنين نمي شود زنده گي كرد. ديروز در جستجوي قافيه و تصوير سرگردان بودي و امروز در جستجوي خريطه هاي پلاستيكي و آهنپاره هاي بي ارزش در كوچه ها و پس كوچه هاي شهر سرگرداني.» انجمن ديگر كتاب چاپ نمي كرد، ولي بخاري هاي دهان گشوده شب و روز چنان آسيا هاي گرداني كتاب مطالعه مي كردند. در اتاق هاي ديگر نيز چنين مطالعه يي ادامه داشت؛ مگر ما به آن اتاق ها اجازۀ سرزدن نداشتيم. با اين حال تنها بخاري ها نبودند كه مطالعه مي كردند، بلكه ديگدان ها نيز با دهان هاي گشوده تري همچنان مطالعه مي كردند...
در كنار دفتر مجلۀ ژوندون با استفاده از سنگ هاي بزرگ ديگدانهاي ساخته بودند كه به مقايسۀ بخاري ها در مطالعه استعداد بيشتري داشتند. معلوم نيست كه هر لقمه پلو فرمانده و يارانش در بدل چند جلد كتاب پخته مي شد. همه روزه ديگها بار بود و كتاب ها مي سوخت. چاشت كلان كه مي شد، بوي پلو در فضا مي پيچيد و ما را اذيت مي كرد. چه معلوم شايد رهگذاران گرسنه يي را كه از كنار انجمن مي گذشتند بيشتر اذيت مي كرد.در ساختماني كه دفتر مجلۀ ژوندون و بخش هاي اداري انجمن قرار داشت فرمانده ديگري با لشكريان سر به كف خود قرار گاه گرفته بود. اين فرمانده با فرماندهاني كه در دو ساختمان ديگري انجمن جا به جا شده بودند رابطۀ كجدار و مريزي داشت.
روزي نزديكي هاي چاشت گذارم به آن سو افتاد شايد مي خواستم از پشت پنجره نگاه كنم كه دفتر مجلۀ ژوندون که روزگاری مسؤولیت آن را داشتم در چه حالي قرار دارد. در سمت غربي دفتر ژوندون ديدم كه روي دو ديگدان ساخته شده از سنگ هاي بزرگ ديگ هاي بزرگي گذاشته شده است كه از يكي بوي مطبوع پلو و از ديگري بوي گوشت گوسفند بلند بود. در زير ديگ پلو، آتش را خاموش كرده بودند و منتظر بودند تا ديگ پلو به گفتۀ مردم دَم بگيرد. چند تن از تفنگداران به دور ديگها ديده مي شدند و با هم ديگر به اصطلاح شوخي و مستي داشتند و شاد شاد بودند. گويي انگار هيچ چيزي در شهر رخ نداده است. در كنارديگدان ها چوب هاي نيم سوخته يي ديده مي شد و در كنار چوب ها شماري از بهترين كتاب هاي چاپ شده در افغانستان. به كتابهاي كنار ديگدان كه ديدم فكر كردم، قربانياني اند كه دست و پا بسته انتظار مي كشند كه چه وقت ضربۀ شمشير دشمن روي گردن آن ها فرود مي آيد. از آن كتاب ها اين عنوان ها تا هنوز در حافظۀ من بر جاي مانده است.
- داناي يمگان: مجموعۀ مقاله هاي دانشمندان داخلي و خارجي در سيمينار بين المللي حكيم ناصر خسرو بلخي در كابل،
- صور خيال در شعر فارسي: از پژوهشگر و ادبيات شناس نام آور ايران، دكتر شفيعي كدكني، چاپ افغانستان.
- فيه مافيه: اثر منثور مولانا جلال الدين محمد بلخي، چاپ افغانستان،
- واژه نامك: فرهنگ واژه هاي شاهنامه، اثر دانشمند ايران، عبدالحسين نوشين، چاپ افغانستان.
- تحليل اشعار ناصر خسرو، چاپ افغانستان. اين كتاب نيز اثر يكي از پژوهشگران ايران است كه هم اكنون نام نويسنده اش به يادم نمي آيد.
- مرد ها ره قول اس: مجموعه داستان هاي كوتاه دكتر اكرم عثمان.
- فرهنگ زبان و ادبيات پشتو: از زلمي هيواد مل.
به همين گونه چند عنوان ديگر كه نام هاي شان را فراموش كرده ام. اين كتاب ها از كتاب فروشي انجمن بيرون آورده شده بودند. بدون از گزينۀ داستاني دكتر اكرم عثمان، كتاب هاي ديگر به وسيلۀ موسسه نشراتي بيهقي در كابل تجديد چاپ شده بودند. آن سوتر در كنار دروازۀ عقبي كتاب فروشي انجمن جوان نسبتاً قامت بلندي ايستاده بود و با اطرافيان خود با سر و صدا، ولي بدون عصبانيت سخن مي گفت. چهرۀ گندمي، ابروان انبوه و نگاه هاي نافذي داشت و جنپر پلنگي پوشيده بود. به اطرافيان خود هداياتي خورد و كوچكي ميداد. به گمانم يكي چند هفته مي شد كه او همراه با يارانش دفتر مجلۀ ژوندون را فتح كرده بود. ظاهراً از ديگران يك سر و گردن بالا تر معلوم ميشد. با خود انديشيدم كه بايد جناب شان از شمار فرماندهان بوده باشند. تصور من درست از آب در آمده بود. بعداً فهميدم كه او قوماندان عاشق الله يا قوماندان معشوق الله نام داشت.
چند قدمي به سوي او نزديك شدم و سلامي دادم و اما پيش از اين كه چيزي بگويم نگاهم به درون كتاب فروشي لغزيد. كتابها از قفسه ها فرو افتاده بودند و فرمانده و يارانش از كتاب فروشي انجمن راه ميان بري ساخته بودند به بيرون. بر روي كتاب ها مُهر گام هاي خود را كوبيده بودند. روي هر كتاب مي شد نقش پاهاي آن ها را ديد. گويي با اين نقش ها، آن ها فرمان بر بادي فرهنگ و معنويت را صادر كرده بودند. اساساً دروازۀ عقبي كتاب فروشي از بنياد كنده شده بود و معلوم نبود كه بر سر آن چه بلايي آمده است. شايد با كتاب هاي كتاب فروشي سرنوشت همگوني داشته است و شايد هم راهي بازار شده بودند. همين كه به سوي فرمانده عاشق الله يا معشوق الله نزديك شدم. متوجه شد كه مي خواهم چيزي براي او بگويم. فكر كردم او را جايي ديده ام. شايد يك تصور باطل بود. به هر حال قيافۀ بسيار ترسناكي نداشت. شايد به اين دليل كه سر و صورت تميزي داشت با ريش كوتاه تر از ديگران.
پس از تعارفات معمول، برايش گفتم :
برادر، اين كتاب ها را چرا مي سوزانيد. گناه دارد!
به كتاب ها اشاره كردم و گفتم نگاه كن آن كتاب در بارۀ حكيم ناصر خسرو نوشته شده است. آن ديگري از مولانا جلال الدين محمد بلخيست. تا خواستم در بارۀ كتاب هاي ديگر چيزي بگويم، سخنانم را قطع كرده گفت:
اين كتاب ها از هر كسي كه باشند بسم الله ندارند.
حالا ما در يك قدمي همديگر قرار داشتيم. بسيار بي اعتنا بود و مثل آن بود كه به اعتراض كودكي پاسخ ميدهد. از جيب جنپر پلنگي اش مقدارنخود بريان را بيرون كرد و با اداي خاصي چند دانۀ آن را در دهان خود انداخت. نگاه هاي نافذش را به چشمان من دوخت. متوجه شدم چشمانش حالت خاصي دارند. فكر كردم اين بار مي خواهد سخنان تهديد آميزي بگويد. حالا چه جاي گزافه است كه از پيشنهاد خود سخت ترسيده بودم. با اين حال در چهره اش خشونت خاصي ديده نمي شد، نخود ها را همچنان با اداهاي خاص در دهان ميانداخت. به نظرم از همان گروه هاي آمد كه در ادبيات چپ به نام لومپن پرو لتاريا تشريح شده است. او گفت:
بردار! ما كتاب هاي ره كه بسم الله داشته باشه نمي سوزانيم. به بچه ها گفتم كه كتاب هاي بسم الله داره يك سويه كنن. متوجه شدم كه دهانش بوي شراب خانه گي ميدهد. عاشق الله بيشتر از اين علاقه نگرفت كه با من گفتگو كند و من هم محتاج به خلاصگر بودم. مي ترسيدم كه مبادا از دهانم سخني برايد كه اين انسان خوش خوي را به يك باره گي بد خوي كند. قوماندان عاشق الله يا معشوق الله به نكتۀ ظريفي اشاره كرده بود.
دهۀ شصت خورشيدي در افغانستان دهه يي بود پُر از مصيبت هاي بزرگ. با اين حال اين دهه از نظر گسترش انتشار كتاب و گسترش فرهنگ مطالعه ( البته نه از نوع مطالعه هاي ديگداني و اجاقي ) دورۀ قابل توجهي در تاريخ معاصر افغانستان مي تواند به حساب آيد.چنان كه تنها همين كتاب هاي چاپ شده در انجمن نويسنده گان افغانستان در همين دهه چندين و چندين بار بيشتر از تمام كتاب هايي است كه ظرف صد سال گذشته در افغانستان به چاپ رسيده است. با دريغ بسيار در سال هاي پسين با يك چنين ديدگاه هاي جذمي نيز بر خورده ام كه كساني مي گفتند كتاب هاي چاپ شده در دهۀ شصت در افغانستان ارزشي جز سوختاندن نداشته اند.
شايد سخني ياوه تراز اين در همۀ جهان نتوان يافت. چنين كساني با مطلق گرايي هاي جذباتي خود همه نويسنده گان، شاعران و پژوهشگران افغانستان را به يك چوپ مي رانند و با يك شلاق تازيانه مي زنند. استدلال چوبين آن ها چنين است كه گويا همۀ اين آثار در خط تبليغ سياست هاي حاكم آن روز گار پديد آمده است. جاي هيچ ترديدي نيست كه چنين آثار در آن سال ها فراوان چاپ شده است، ولي اين امر به مفهوم آن نيست كه يك سره از تمام آثار با ارزش چاپ شده در ان دوره چشم بپوشيم. باور من چنين است كه هنوز اگر خواسته باشيم بهترين نمونه هاي ادبي و پژوهشي افغانستان را به حوزۀ گستردۀ زبان فارسي دري معرفي كنيم حتماً و حتماً به اثار چاپ شده در آن سال ها رجوع خواهيم كرد.
ظرف چند سال اخير كه در پشاور مشغول جان كندن بوده ام و چنين جان كندني هنوز ادامه دارد بسيار پژوهشگران زبان فارسي دري و غربي را ديده ام كه به دنبال كتاب هاي چاپ شده در انجمن نويسنده گان و اكادمي علوم افغانستان سرگردان بوده اند. خود شاهد بوده ام كه اين كتاب ها در كتاب فروشي هاي پشاور به چه قيمت هاي گراني به فروش رسيده اند. اين سخن باشد به جاي خود كه موضوع بحث جدا گانه يي ميتواند بود، ولي بر گرديم به اعتراض فرمانده عاشق الله يا معشوق الله.واقعيت همين است كه آن جوان پلنگي پوش در حالت مستي به من گفت:
در اين سال ها بخش بيشتر كتاب هاي چاپ شده چه در انجمن نويسنده گان و چه در بعضي از نهاد هاي فرهنگي ديگر بدون بسم الله بوده اند. اين امر مي تواند دلايل گوناگوني داشته باشد. دراين دهه اساساً چاپ كتاب از نويسنده گاني آغاز يافته است كه يا اعضاي بلند پايۀ حزب بودند و يا هم در مقامات بلند دولتي كار مي كردند.چنين نويسنده گان علاقه نداشتند تا بر پيشاني كتاب هاي خود بنويسند: بسم الله الرحمن الرحيم. بعداً كه نويسنده گان غير حزبي فرصت يافتند تا آثار خود را چاپ كنند بنابر اختناق حاكم، ممكن از ترس نخواستند تا كتاب هاي خود را با بسم الله آغاز كنند. تبصره هايي نيز وجود داشته است كه در رياست نشرات وزارت اطلاعات و فرهنگ وقتي اثار بررسي مي گرديده است، بسم الله را مي گذاشتند كنار. شماري هم با چاپ اثار بدون بسم الله شايد مي خواستند خود را از ساحۀ دور بين دستگاه هاي استخباراتي دور نگهدارند.
به هر صورت در اين سال ها كتاب ها سيل آسا چاپ مي شد و هر ماه چندين عنوان كتاب تازه به بازار مي آمد، ولي همچنان بدون بسم الله. مثل آن بود كه اين امر در آن سال ها به يكي از مشخصه هاي نشراتي در افغانستان بدل شده بود. با اين حال در زمان دكتور نجيب الله كه آن سختگيري هاي نشراتي نسبتاً كاهش يافته بود باز هم شماري از نويسنده گان آثار خود را بدون بسم الله انتشار مي دادند. در عين زمان در اين دوره كتاب هاي زيادي با بسم الله نيز به چاپ رسيد كه دولت هيچگاهي مشكلي براي نويسنده گان چنان كتاب هايي به وجود نياورد.
اين امر را چه نتيجه سختگيري هاي دولت و اختناق حاكم بر جامعه بدانيم و چه نتيجۀ كم بها دادن به روان مذهبي مردم با دريغ بعداً سبب آن شد تا كساني كه حتي نمي دانستند، يك سطر با چه دشواريي نوشته مي شود صد ها هزار جلد كتب را در بخاري ها و در زير ديگدان ها به دود و خاكستر بدل كنند. در همسايه گي انجمن آثار چاپ شده در اكادمي علوم افغانستان نيز چنين سرنوشتي دردناكي داشته است. شايد در آن سالها همۀ كتاب هاي چاپ شده در نهاد هاي فرهنگي ديگر افغانستان نيز سرنوشت غير ازاين نداشته اند. ولي در مورد انجمن نويسنده گان با تخمين قريب به يقين ميتوان گفت كه اضافه از نود در صد كتاب هاي چاپ شده در انجمن، چنان هيمۀ رايگاني در كام بخاري ها، اجاق ها و ديگدان ها فرو رفتند.
**
در زمستان 1372 خورشيدي ديگر ذخيره گاه هاي سوخت انجمن كاملاً ته كشيده بود. باد چنان انبوه ديوانه گان در كوچه هاي خالي و خاك آلود كابل هو مي زد و شبانه ها شهر درلاي نمد چركين تاريكي فرو مي رفت. مهمانان ناخواندۀ انجمن در جستجوي ذخاير ديگري برآمدند تا دهان هاي گشودۀ بخاري ها و ديگدان ها را پاسخي گويند. آنگاه صداي خشك و غم آلود تبر بود كه در فضاي غبار آلود زمستاني مي پيچيد و مرثيۀ كاج هاي بلند را تك... تك... مي خواند.
كاجي فرو افتاد و گيسوان سبزش بر خاك افشان شد. چند روز بعد نه گيسويي بود و نه اندام بلندي. همه دود و خاكستر شده بود. هنوز باغچۀ كوچك انجمن، سوگوار كاج بلند خود بود كه باز صداي تبر در فضا پيچيد تك... تك... تك... و فرو افتادن كاج ديگری به غمناكي فرو افتادن يلي در ميداني. در كوچه ها جز صداي انفجار و غريو باد هاي سرد زمستاني، ديگر صدايي نيست. مثل آن است كه خون زنده گي در رگ هاي دريده شهر يخ بسته است. باد همچنان مي وزد و درختان باغچۀ كوچك انجمن در زير شلاق باد خم مي شوند و گويي سربر شانۀ همديگر مي گذارند و غمگينانه از يكديگر مي پرسند: ايا باز صداي تبر با صداي انفجار خواهد آميخت؟
يگانه كاج بلندي كه باقي مانده است از شنيدن چنين پرسشي به خويش مي لرزد و اما اين بار صداي تبر از سمت جنوب به گوش مي آيد. اين بار درخت بار آور زردآلو سومين قرباني باغچه است كه با شاخه هاي انبوه خويش روي خاك هموار مي شود. دوستان شاعر و نويسنده كمتر به انجمن سر مي زنند بسياري ها رفته اند. كساني در پشاور لنگر انداخته اند و كساني هم تا آن سوي قاره ها و درياها پرواز كرده اند. با اين حال گاه گاهي شاعري و نويسنده يي به انجمن سري مي زند. بيشتر به هواي آن مي آيند تا باشد جلدي از كتاب چاپ شدۀ خود را به دست آورند.
در اين مورد بيشتر به سيد حاكم آريا رييس تحريرات انجمن رجوع مي شود و اما در انجمن ديگر كتابي نيست و سيد حاكم گاهي حتي حوصلۀ آن را ندارد كه بگويد كتاب ها همه سوختانده شده اند. تنها با اندوه و نا اميدي سري تكان مي دهد كه چيزي نيست. يادم مي آيد كه واصف باختري بار ها مي گفت: دست كم بايد كوشش كرد تا از هر عنوان كتاب چاپ شده در انجمن يكي يك جلد نگهداري شود. بيشتر سفارشهاي باختري متوجۀ سيد حاكم آريا بود. معلو نيست كه آن انسان خون سرد و آرام ايا به چنان كاري موفق شده است يا نه؟ اتفاقاً هم كه موفق شده باشد با مصيبت سال هاي حاكميت طالبان چه مي توان كرد كه به يك باره گي بساط انجمن نويسنده گان را بر چيدند. مصيبت سال هايي كه بيش از پنجاه و پنج هزار جلد كتاب كانون حكيم ناصر خسرو بلخي در شهر پلخمري را آتش زدند و يا هم به غارت بردند و به مفهوم ديگر مصيبت سال هايي كه كتاب ها در كتابخانه هاي عامه به زندان كشيده شدند.
اشاره ها :
1 - « نردبان آسمان »، اثر پزوهشی واصف باختری
2 - « افغانستان ما قبل آریایی ها »، اثر نورالله تالقانی
3 - « از این ایینۀ بشکستۀ تاریخ »، گزینۀ شعر های واصف باختری
4 - « گنگ خواب دیده » اثر پژوهشی رهنورد زریاب
5 - « خط سرخ »، گزینۀ شعر های دکتر اسدالله حبیب
6- « آوازی از میان قرنها »، گرینۀ داستانی رهنورد زریاب
7- « مرد هاره قول اس »، گزینۀ داستانی دکتر اکرم عثمان
8- « نقد ها و یادداشت ها »، اثر پزوهشی پویا فاریابی
9- « طنز هایی از چهار گوشۀ جهان »، ترجمۀ جلال نورانی
10- « ای همو بیجاره گک اس »، گزینۀ طنز های جلال نورانی
11- « مُربای مرچ »، گزینۀ طنز های جلال نورانی
12- « تاریخ بیهقی »، اثر ابوالفضل بیهقی
13- « دیوان عاشقانۀ باد »، گزینۀ شعر های قهار عاصی .