دو گل میخک از روزگاران دور
روزی در خانۀ کسی بودم، در آن روزگاران راکت باران کابل که از آسمان آتش فرود می آمد و از زمین خون و گرسنه گی میروید. مرد، تازه به جنرالی رسیده بود. به زبان آن روزگار، وندش به جا خورده بود. چنین بود که همه جا برای او چنان بهاری مینمود و کابل در نظرش چنان مدینۀ فاضله یی می آمد که هزار افلاطون پیوسته در هوای رسیدن به آن زیسته اند. مرد، حکیمانه با حکمت عملی آن روزگار دیگران را اندرز می فرمود که هرگاهی که در خانه بیکار ماندید پول های خود را بشمارید تا چاق شوید و صحتمند!
گفته یی از کار و یادم آمد که باری شاید در « شکست سکوت » یا جایی دیگری نوشته بود با همان زبانی که شما میدانید! باری دهقانی به اربابی خود نالید که ای ارباب یگانه دخترم احول است و هر چیز را دوتا دوتا می بیند! ارباب فریاد زده بود که ای نمک ناشناس، مگر نمیدانی که دختر من نیز همه چیز را دوتا دوتا میبیند. دهقان گفته بود درست میفرمایید ارباب؛ اما دختر شما خوشبختی ها را دوتا دوتا میبیند؛ در حالی که دختر من بدبختی ها را! گفتم، جنرال ما مگر بدبختی های خود را برشمریم، ما را که دیگر آهی در بساط نمانده اند!
از آسمان آنچه که میبارد آتش است نه زَر! صدای خندۀّ جنرال در اتاق پیچید! مانند آن بود که جنرال پیوسته پول های خود را بر میشمرد، برای آن که با گذشت هر روز بیشتر و بیشتر چاق میشد. چاق، شاد و سرحال. من، اما هرازگاهی که فرصتی مییابم میروم به سوی انبار کتابها و مجله هایی که در خانه دارم. نمیتوانم بگویم قفسه ها. برای آن که کتاب های من هنوز شایسته گی آن را نیافته اند تا در قفسه هایی جاگزین شوند. گویی کتاب های من بیجا شده گان جمهوریت آواره گی های من اند.
هربار که انبار کتابها را به اصطلاح مردم ته و بالا میکنم، چیز های جالبی پیدا میکنم. نوشته های از خودم از روزگارانی که پول در کیسۀ پدر بود و گندم سرخ در انبار. اسبی بر آخور و گوسفندانی در چراگاهی. به گفتۀ مردم نمیدانستم که آب از زیر پل میگذرد یا از بالای پل! گاهی هم نامه یی مییابم از دوستی و بعد میخوانم که چه نوشته است! با تعجب در میابم که انسان ها چند دهه پیش چقدر صمیمی بوده اند. حالا دیگر نامه ها از چنان جمله هایی تهی شده اند. اساساً انترنیت دیگر جایی نه برای نامه های دوستانه مانده است و نه هم مجالی به نامه های عاشقانه!
گاهی هم عکسی مییابم. گاهی کتابی کهفکر میکنم دیرگاهیست که از من گم شده است. گاهی هم کتابی را در میان کتاب هایم کشف میکنم که سالها پیش پناهندۀ جمهوریت آواره گی من شده است؛ اما هیچگاهی با هم فرصت چشم به چشم شدن را نداشته ایم. چیزی را که جستجو میکنم نمییابم؛ اما چیز دیگری را مییابم.
وقتی که کتاب « ... و گریۀ صد قرن در گلو دارم » را که گزینه یی از شعرهای گلاسیک من اند، میخواستم چاپ کنم، این انبار را بسیار ته و بالا کردم. کتابچه ها عهد عتیق را ورق زدم. شعر هایی یافتم؛ اما با دریغ این نکته برای من روشن شد که شمار زیادی از شعر هایم دیگر در این جهان نیستند. دریافتم که بسیاری از شعر های کلاسیک من گم شده اند. مانند آن بود که پاره هایی از روان خود را از دست داده ام. مثل آن بود که کسی دلم را در میان مشت های خود می فشارد. دلم را در میان هر دو دست خود مانند اناری می فشارد و از درون دلم صدای درد ناکی بیرون میزند. فکر کردم که صدایی میشنوم از شعر های گمشده ام که ای سپید سرای سیاه بخت! ما را رها کردی، مگر ما نبودیم که دست ترا به دامان این بانوی سپید دامن رساندیم. تو با سپید سرایی هایت نه به روزگار سپیدی رسیدی و نه هم به سپید کامی، ما را نیز از زیستن بر روی برگ هایی هر کتابی محروم کردی! مگر تو نگفته بودی:
از این میخانه تامل می زنم من
به گیسوی سخن گل می زنم من
احساس کردم که ذره ذرۀ دلم مانند دانه های انار در زیر فشار دستان نیرومندی خرد و خمیر میشود!
*
این روز ها باز سر و کارم به این انبار درهم و برهم افتاد. در یکی از کتابچه ها باقی مانده از آن روزگاران دور شعر واره هایی یافتم . خواندم، آن شعر واره ها مرا به گذشته های دوری بردند، به روزگاری که خون داغ در رگ هایم بود.
رسیدم به دانشکدۀ ساینس دانشگاه کابل و خودم را در میان آن صنفی های عزیز یافتم که شعر را پاس نمی گذاشتند. هر چه بودند دلم برای هر یک آنها تنگ شده است. حتی برای آنهایی که کمتر دوست شان داشتم یا به زبان دیگر آنها که مرا کمتر دوست داشتند. از آن میان، این دو شعر بیشتر از شعر های دیگر، خاطراتی را در من بر انگیخت.
این دو شعر مرا بُرد به گذشته ها. البته نه به آن دهکدۀ سبز کودکی نادر نادر پور؛ بلکه به چمن های سر سبز دانشگاه کابل. بچه های پاک، دختران قشنگ درسخوان ناز نازی، بحث های داغ سیاسی، باشگاه های ورزشی، سرو های بلند. رسیدم به صدای زنی چادری پوشی که پیوسته می گفت: « او بچۀ ساینس! بتی حق ننه ره » رسیدم به گل های میخک که یکی از صنفی هایم بصیر میگفت که گل میخک نشانۀ عشق است. اگر به دختر بدهی به این مفهوم است که او را دوست داری و عاشق او هستی. اگر او گل را پذیرفت یعنی عشق ترا پذیرفته است.
فکر میکنم که او بعداً گل میخکی به کسی داد. شاید این دو شعر نیز دوتا گل میخک اند که من بر چیدم تا به کسی بدهم؛ اما تا آخر بر جای ماندند و به کسی ندادم شان. شاید نمیدانستم که گل میخک را چگونه به کسی میدهند. شاید گل های میخک من دیگر رنگ و بویی نداشته باشند، اما هنوز پاره هایی از عاطفۀ مرا در خود دارند. دوتا میخک از روزگاران قدیم با رنگ و بوی قدیمی، اما اصیل. میخک های مانده در لای کتاب حجیم روزها و سال های دشوار!
دلـــم در آتـــــشی ســـــوزد نهــانـی
درین ســـوزنده عشـــق جـــاودانـی
به دامـــــن اشک هـــای من شگفـته
به رنــگ اخـــــــتران آســـــــمانـی
کند هـــــر شب خـیالش تا سحــرگاه
ســـرای دیـــــدۀ مــــن گلـفـــــشانـی
دو چشمانش، دوتا زنگی دوتا مست
دوتا نــــام آوران در خـــون فشانی
تابستان 1354 دانشگاه کابل
چون شاخۀ نیلـوفر
سمین تن و زیبایی
نارام و خـروشانی
تـو هســتی دریایی
چشــم تو سخـن گــوید
امـا که لبــت خامــوش
گیســـوی تــو افــــتاده
چون ابر سیه بر دوش
تو اخـــتر رنگیــنی
در شــام خـــیال من
من گریم و تو خندی
مسـتانه به حال من
هـــمچون نفــس باران
از عاطـــفه لبــریــزی
جانبخـش و فــــریبایی
پر شور و دل انگیزی
پیوســـته گـریزانی
مانـــــند امــــید من
بر من تو نمی تابی
ای مـاه ســـپید مـن
جوزا 1354 دانشگاه کابل