از دهکده و دریا و تا کوهستان و قرآن
چنان به نظر می آمد که گویی فصل برگریزان آغاز شده است. برگهای درختان رقصان رقصان روی زمین می ریختند، به رنگهای سرخ، زرد و سبز. هوا معتدل بود و بادی به آرامی می وزید و برگ ها همچنان بر شاخه های درختان با زمزمۀ دلنشینی می رقصیدند. گویی از میان باغی می گذشتم. باغی با درختان جوان. شاید درختان سیب و شفتالو و شاید هم زرد آلو. میوۀ درختان را چیده بودند، باغی که دیواری نداشت. باری فکر کردم که از میان دهگده یی می گذرم. برای آن که خانه هایی می دیدم، خانه های ساخته شده از گل و سنگهای کوهی. خانه های بدون حصار، خانه هایی که حصاری از دیوار به دور خود نداشتند. روی برگهای ریخته بر زمین گام می گذاشتم. همسرم با دو فرزندم به دنبالم بودند. از هیچ سویی صدایی بر نمی خاست. حتی صدای پرنده گان نیز به گوش نمی آمد. همه جا خاموشی بود و تنها صدای ریختن برگها بر زمین و رقص آنها روی شاخه ها بود که به گوش می آمد. نوع دلتنگی داشتم شاید برای آن که آسمان ابر آلود بود و خورشید نمی تابید. یک لحظه اندیشیدم که گویی بامدادان است و هنوز آفتاب در افق نتابیده است. برگ ها نمناک به نظر می آمدند. چنان بود که گویی شب گذشته بارانکی باریده و زمین را نمناک ساخته است.
می رفتم بی آن که بدانم کجا. رو به سوی مشرق که سمت بالایی دهکده بود خاموشانه گام بر می داشتم تا این که از دهکده یا آن باغ بی دیوار بر آمدم و چشمانم به بستر گستردۀ دریایی افتاد. تا دیدم در آن سوی افق بود و کوهساران سر سبز با درختان سرو. آن دلتنگی را که در آن باغ بی دیوار یا در آن دهکدۀ خاموش داشتم دیگر احساس نمی کردم. مانند آن بود که آن دلتنگی از سینه ام فرار می کند و من سبکتر می شوم. چنان بود که گویی گردش هوا را در رگهای بدنم احساس می کردم. حسی داشتم که مرا به پرواز فرا می خواند. دلم می خواست تا خود را به آن سوی دریا برسانم. همه چیز در آن سوی دریا به نظرم رازناک می آمد.
کاملاً با خودم بودم. رو به سوی بستر دریا می رفتم، دیدم تمام آب دریا در ساحل مقابل پهلو خوابانده است. بستر دریا پوشیده بود از ریگها و سنگهای ساییده شدۀ دریایی. روی سنگها وسنگچلهای دریایی گام می گذاشتم و صدای سنگها و سنگچلها به گوشم می آمد و مانند آن بود که این صدا ها مرا برآن می داشت تا همچنان رو به سوی دریا گام بر دارم. رفتم و رسیدم به دریا و اما نمی دانم چگونه در آب دریا پا گذاشتم. همین گونه آرام و بی دغدغه، بی هراس از تر شدن لباس هایم و کفش هایم، در آب دریا گام بر می داشتم. آب دریا نیمه شفاف بود و متوجه شدم بر خلاف جریان آب دریا گام بر می دارم. در نیمۀ دریا بودم که صدای فرزند بزرگم نستوه را که در آن زمان شاید ده سال داشت شنیدم. او با نگرانی فریادمی زد:
پدر! پدر! ، کفش علی سینا را آب برد! تا صدای او را شنیدم روی بر گشتاندم و متوجه شدم که آنها یکی پی دیگر به دنبال من می آیند. من تنها یکبار در آن باغ بی دیوار متوجه حضور آن ها شده بودم که به دنبال من می آیند و دیگر هیچ متوجه نشده بودم که آنها نیز خود را به دریا زده اند. دیدم که کفش علی سینا مانند کشتی کوچک جگری رنگی بر روی آب شناور است. بر گشتم و با گامهای بلند و شتابان و خود را رساندم به آن کفش، آن را گرفتم و دادم به علی سینا و بی آن که چیزی بگویم، رو به سوی ساحل و همچنان در مسیر مخالف جریان آب روان شدم.
از دریا که گذشتم. ساحل دریا پوشیده بود از سبزه زاران. تصَور می کردی که ماه حوت است و سبزه ها تازه از خاک سر به در آورده. از ساحل دریا تا دامنۀ کوهساران تپه پشت تپه قرار داشت، تپه های که بلندی چندانی نداشتند و اما تُرا می رساندند تا آن کوهساران. کوهسارانی که تا می دیدی قله های بلندی داشتند، سرخگون و روشن، همرنگ پوست پیاز. در دامنۀ آخرین تپۀ که به کوهستان می پیوست، خانه یی دیدم، ساخته شده از مواد پخته و آهن پوش؛ اما مانند خانه های دهکدۀ آن سوی دریا بدون حصار. خانه یی با پنجره های بزرگ که می شد آن را از فاصلۀ دور دید. قسمتی از دیوار خانه با سنگهای جگری رنگ پوشانیده شده بود. این یگانه خانه یی بود که در این سوی دریا قرار داشت و دیگر خانه یی به نظرنمی آمد. این جا نیز خاموش بود؛ اما یک خاموشی رازناک بی آن که ترا دلتنگ سازد.
یادم آمد که من باید به همان خانه بروم. دیدم در پیش رویم رو به سوی تپه، راه های زیادی وجود دارد. نتوانستم بفهمم که باید پای در کدام راه بگذارم. راه های پر پیچ که یکی دیگری را قطع کرده بود و تو به درستی نمی فهمیدی که کدام راه تا آن تپۀ بالایی رسیده است. در راهی گام گذاشتم، رفتم و رفتم تا این که رسیدم به یک « کنده » یا گود. جایگاهی که مردمان برای کاه گل خانه های خود و یا هم برای رفع ضرورت های دیگرخود از آن گل بر می دارند که رفته رفته به گودالی بزرگی مبدل می شود.
به آن جا که رسیدم ترسی مرا فرا گرفت. با شتاب برگشتم به کنارۀ دریا و باز دیدم که همان راه های مار پیچ . در هم و برهم که یکی دیگری را قطع کرده است. مانند کلوله تاری درهم و بر هم شده یی که نمی توانی سر نخ را بیابی. ادامۀ راه ها را با نگاه هایم تعقب کردم، به تکرار و سرانجام آن راهی را که مرا به آن خانه در دامنۀ کوهستان می رساند یافتم. به راه افتادم در آغاز نگران آن بودم که نکند باز هم اشتباه کرده باشم؛ اما سر انجام دریافتم که در راه درست گام گذاشته ام. راه رَو به سوی دامنۀ کوه می رفت و من هر قدر که به پیش می رفتم تپه ها، سر سبزی و زیبایی بیشتری پیدا می کردند. از دریا که گذشتم دیگر خانواده به یادم نبود و من نگاهی به عقب نینداخته بودم. با خودم همچنان رو به بالا گام بر می داشتم. نا گهان متوجه شدم که تفسیر قرآنی در زیر بغل دارم و آن جا می روم تا در آن خانه تفسیر قرآن بخوانم.
با خود اندیشیدم که اگر استاد پرسشی از من کند و من پاسخ را ندانم، نزد جوانان شرمسار خواهم شدم. این نگرانی مرا رها نمی کرد. رسیدم به آن خانه. دَور و برش درختان بلند سرو، نه یکی نه دو؛ بلکه بسیار. یک ساختمان یک منزله که به گونه مربعی ساخته شده است. به دروازۀ خانه که رسیدم، پیش رو دروازه کفش های زیادی بود. نشان می داد که شمار زیادی در داخل خانه نشسته اند. دورازه را باز کردم، اتاقی دیدم بزرگ که هیچگاهی اتاقی به چنان بزرگی ندیده بودم. فکر کردم که داخل جمنازیم دانشگاه کابل شده ام. شباهت عجیبی به جمنازیم کابل داشت. آن جا انبوه جوانانی را دیدم که در چند ردیف به گونۀ مستطیل در کنار هم چهار زانو روی زمین نشسته اند. خاموشی عجیبی در اتاق سایه انداخته بود. چشمان همه به سوی مردی دوخته شده بود که در نخستین ردیف سمت بالایی اتاق روی تخت چوبین و قالینچه داری نشسته بود. مردی با چهرۀ شکوهمند. ریش تنک و سیاه. شاید سی سال داشت یا یک دوسال بیشتر. با روی دراز گونه، نسبتاً لاغر، چشمان سیاه و گشاده، ابروان کمانی،.بینی عقابی، شانه های فراخ، پیشانی گشاده و دستار سپید که به طرز خاصی آن را بسته بود. تا او را می دیدی حرمتی نسبت به او در دلت بیدار می شد. چهرۀ نافذی داشت.
من در آخرین ردیف در کنار جوانی نشستم. آمدن من هیچگونه تغییری در آن جماعت پدید نیاورد. تا نشستم، دیدم در ردیف مقابل روی چنان تختی، دختری نشته است با چهرۀ سپید و با شکوه، چهار زانو همان گونه که آن مرد نشسته بود. چشمان سیاه و نافذ زن به سوی مرد دوخته شده بود. گویی آیینۀ بود که مرد می خواست خود را در آن تماشا کند. به هیچ کس توجهی نداشت. گویی در دَور و بَر او کسی وجود ندارد. گیسوانش حلقه حلقه به دو سوی گردن فرو افتاده بود. این حالت او مرا به یاد تصویر زنی انداخت در روی جلد کتاب جمیله بوپاشا. فکر کردم که این زن همان جمیله بوپاشاست. دیری نگذشت که آن مرد به همه گان گفت، پرسشی است بنویسد و پاسخ آن را نیز؛ او گفت: « اگر در آن جهان از شما بپرسند که در این جهان چه کردید، پاسخ شما چیست ؟» ما همه گان آغاز کردیم به نوشتن پاسخ در کتابچه ها؛ اما آن زن همچنان آرام وچشمان دوخته به آن مرد. او چیزی ننوشت. بعد مرد به یکی از جوانان گفت: « بخوان چه نوشته ای؟»
جوان از جای برخاست و خواند: « اگر در آن جهان از ما بپرسند که در این جهان چه کرده ایم؟ در پاسخ می گوییم: در آن جهان عبادت کردیم به طریقۀ سعدی!» بحثی به راه افتاد، حال جزییات آن بحث به یادم نیست. اماآن مرد گفت قرآنی به من بدهید تا ببینم که قرآن چه گفته است! تا قرآنی به دسش بدهند، از یکی از جوانان پرسید که تو قرآن خود را آورده ای؟ جوان گفت نه!
مرد گفت: « بایسکل خود را برگیر و زود برو، قرآن خود را بیاور که این قرآن ها همه چاپ پاکستان است. » جوان رفت. فکر می کنم چیزهای دیگری نیز جریان یافت و شاید هم در همین جا خواب من تمام شد. اما آن زن تا آخر همانجا بود و دو چشمش دوخته به آن مرد و تا آخر هیچ چیزی نگفت. بیدار شدم حالت عجیبی داشتم. تا چند روز این خواب مرا رها نمی کرد. با خود می گفتم که خداوند گشایشی در کار فرو بستۀ من پدید می آورد. خواب در نظرم نمادین می آمد! این یگانه خوابیست که تا هم اکنون درباره اش فکر می کنم و از خداوند آرزو دارم تا روزی از آن دهکدۀ دلتنگ و آن دریای نیمه شفاف بگذرم و برسم به آن خانه، به آن کوهستان و به آن گشایش روحی. باور دارم که روزی از آن دهکده و آن دریا می گذرم و می رسم به آن خانه به آن کوهستان و به آن گشایش روحی! این خواب را تابستان 1376 خورشید در کابل دیده بودم.
دلو1389 شهر کابل