با مشک آبی تا دریای بغداد
انجمن قلم افغانهای مقیم ستاکهلم روز شنبه چهاردهم جوزا سال رون خورشیدی1390 از کارنامه های ادبی و علمی شخصیت بزرگ فرهنگ و دانش، استاد واصف باختری تجلیل به عمل آورد. بیشتر از نیم سده است که این یل گردن فراز عرصۀ فرهنگ و ادب، چنان رستمی با شمشیر قلم خویش به آوردگاه رفته و با هر چه سیه کاری، استبداد و بی خردی و قلدری بوده جنگیده و هم اکنون چنان تندیسی از شرافت و ایمان بر یکی از بلند ترین چکاد های شعر و ادب معاصر فارسی دری ایستاده است که مبارکش باد! بیشتر از نیم سده قلم زدن در فقر، تنگدستی، تهدید، زندان و آواره گی حوصلۀ بزرگ و بشکوهی می خواهد.
در آن سالهای دشوار، سالهای شوم، سالهای زنجیر و سالهای تجاوز و سالهای حاکمیت رنگ سرخ، سالهای آتش و خون مرا نیز حلقه در دست زدند و فرستادند در پشت میله های زندان پلچرخی، به تعبیر حضرت یوسف ‹ع › شعر آن جا و کتاب خوانی یکی از نعمت هایی بودند که دلتنگی های مرا از من می گرفتند. گاه گاهی پُر می شدم از نوشتن و سرودن و بعد آن چیزها را روی زروقهای سگرت می نوشتم، خاموش و بیشتر شبانه ها! یکی از آن سروده ها، از همان نخستین سطر با استاد واصف باختری آغاز گردید و تا فرجام گویی شعر گفتگوییست با او، با استاد واصف باختری. این شعر در نخستین گزینۀ شعری من « قفلی بر درگاه خاکستر » انتشار یافته است که نمی توانستم در پایان آن بنویسم « زندان پلچرخی »، قوس 1364 خورشیدی.
از سرایش این شعر بیست و شش سال می گذرد، باز هم سالهای آتش و خون، سالهای انفجار و شلاق، سالهای تنگدستی و آواره گی، سالهای سیاه و ویرانی، سالهای کوچ، سالهای بی بهار. در امتداد این همه بدبختی تا هنوز باری به استاد واصف نگفته ام که این شعر به او اهدا شده است و مخاطب من در این شعر اوست. گاهی تصور می کردم که اهدای این شعر به استاد همان زیره به کرمان بردن است. گاهی فکر می کردم که اهدای این شعر به او همان بردن مشک آب باران است به وسیلۀ آن مرد صحرا نشین به دربار خلیفه در بغداد، بی آن که بداند که چه رود خانه های خروشانی در آن جا جاریست. با این همه نمی دانم چرا احساس پیشمانی می کنم که چرا این هدیۀ نا چیز را نفرستادم تا در آن نشست بزرگداشت زیره یی باشد به کرمان و مشک آب بارانی باشد دربار این سلطان معانی. با دریغ که دیگر چنان حس و حواسم پراگنده است که گاهی فکر می کنم که خودم را گم کرده ام و فکر می کنم که همه چیز پایان یافته است و من به نقطۀ انجام رسیده ام.
گلهای سرخ باور فردا
ای شعر تو دریچۀ بگشوده سوی نور
در هستیت تـمامی خورشـــید ها نهان
با من سخن بگو
با واژه های روشن قرمز
از خندۀ شگوفۀ باغ سپیده ها
از آتشی که در دل هر صخره زنده است
در انجماد تیرۀ یلدای کور شب
با من سخن بگو
کایا هنوز هم
آن عنکوبت خستۀ افسوسیان شهر
در کارگاه ذهن غبارین تیره گی
دور از نگاه لشکر پیروز آفتاب
تاری تنیده است؟
یا که درون لانۀ تاریک شان شگفت
گل های سرخ باور فردای زنده گی
با من سخن بگو
آیا دو دست روز
بر اوجگاه خامش یک سرنوشت شوم
فرسوده نعش تیرۀ شب های خسته را
از آن صلیب مرگ
آونـگ کــرده است
یا که ز بیخ بتۀ نیرنگ لحظه ها
در آسمان پر دمه و بی ستاره یی
روییده نخل حنظل پر بار
با من سخن بگو
از انفجار تیره گی در مرز یک طلوع
از قامت بلند سپیدار صبحگاه
کز های های روز
روزی به روشنی تمام سپیده ها
ذرات جان من
چون مرغکان خفته ز پهنای دشتها
راهی به سوی بیشۀ آیینه ها برند
تا واپسین دمان
در باغ سبز باور دیرینه ام به نور
گل باشد و شگوفه و امید و زنده گی
زندان پلچرخی قوس 1364 خورشیدی