پیلان سپید سلطانی

گویند روزی و روزگاری سرزمینی بود آبادان و آن سرزمین را سلطانی بود با عدالتی شگرف و شهره در جهان. سلطان تنها خود بود که در میان گنهکاران و بی گناهان خط می کشید. او خود گنهکاران را  سزا می داد، در میانه نه قاضیی بود و نه قاضی خانه یی. گنهکاران را به شلاق نمی بست؛ نفرین نمی کرد و به زندان نمی افگند؛ بل هر گاه که بر مسند داد می نشست، همه گان را به یک شیوه سزا می داد. اجرای عدلت او مدت زمان درازی را در بر نمی گرفت. چنین بود که هر گنهکاری پیش از آن که او را جهت عقوبت به پیشگاه سلطان خوانند، خود می دانست که سلطان چی سر نوشتی برای او رقم زده است.

در شهر گناهان رنگ رنگی صورت می گرفت. دزدی از دیوار خانه یی بالا می رفت و نامردی از پشت  رهگذری را به خنجر می زد و از پای در می انداخت؛ اما عدالت سلطان در همه احوال یک رنگ  بود.

سلطان پیلان فراوانی داشت، همگان سپید، چنان کوهی از برف؛ اما سلطان هیچگاهی گنهکاری را در زیر پای پیلی نمی افگند؛ بلکه برای هر گنهکار پیلی می بخشید ستبر اندام و سپید.

چون گنهکار را به جایگاه می آورند، سلطان بنشسته بر اورنگ صدا می زند: ای گنهکار قانون نا شناس! ترا در سر چه هوایی خانه کرده است که قانون شهر ما شکستی و  ریسمان خیمۀ آرامش سرزمین ما را ببریدی و کوچه ها را پر از هیاهوی کردی و بر عدالت ما خندیدی؟

ما عدالت نه از بهر خود که از بهر مردمان خود استوار می داریم. چون می دانیم که اگر عدالت از روی زمین بر خیزد، آنگاه کلاه شاهان به هوا خواهد شد و مردمان چنان رمه گان بی شبان در چنگال گرگان بیابانی خواهند افتاد!

بدان که ترا در برابر این گناه، از پیلخانۀ سلطانی پیلی دادیم ستبر اندام و سپید، درست مانند ابر های سپید آسمان.این پیل ترا ارزانی باد! برای آن که تو سزاوار آنی؛ اما این را بدان که پیلان سپید سلطانی  را در هر خانه یی آسایش نباشد و تو باید خانه یی بر پای داری در خورد پیلی که سلطان ترا داده است. این پیل را به تو دادیم و به فرزندان تو، امانت سلطان را چنان مردمک چشم های خویش آسوده نگهدار و آسایش خود و فرزندان بر آسایش آن کن!

زنهار که بر آن سوار نشوی و بر آن باری به جایی نفرستی که تو سزاوار آن نیستی که بر پیل سلطانی چنین کنی. به یاد داشته باش که اختیار فروش آن را از تو گرفته ایم. ما مهار پیل به تو داده ایم نه مهار فروش آن. این پیل نشانۀ عدالت ماست زنهار که نشانۀ عدالت ما را از میان نبری که آن گاه عقوبت سختتری در میان خواهد بود.

چون پیل بیمار شد به تیمار داری اش بپرداز. تیمار داران بیاور و آسایش آن را به او باز گردان. اندامش را فربه و پاکیزه نگهدار. از شفافترین چشمۀ کوهستان آبش ده. روزی چندین بار شست و شویش ده تا چنان نگنینی در زیر نور خورشید بدرخشد. فرزندان در خدمت او بگمار و جایگاهش پاک نگهدار!

او را غذایی ده فراوان و تازه و آورده از کوهستان های بلند و خوش آب و هوا، برای آن که پیلان سلطانی را جز خوردن و خوابیدن کاری نباشد و بدان که  آنها هرگز خرطوم بر گیاهان پژمرده فرود نه آرند. باغها و کشتزار هایت را پر علوه نگهدار تا امانت سلطان را دغدغه یی در میان نباشد. هشدار که از کم خوراکی لاغر و ناتوان نشود که پیلبانان ما این همه را زیر نظر دارند.

چون گنهکار آن پیل به خانه بردی بازاریان دانستندی که سلطان بنیاد او را بر کنده است. برای آن که  چنین پیلان خانه بر انداز، در مدت زمان کوتاهی همۀ هستی آن خانواده را فرو بردی و آهی در بساط نگذاشتی. چون زمانی چند بدینگونه می گذشت گنهکار در می یافت که دیگر ریشه یی در آب بر جای نمانده و بساط زنده گی او خالی  شده، کندو و انبار خانه ها همه ته کشیده است. کودکانش کرسنه مانده اند و در مقابل تنها پیل سپید است که بیخیال از هر خطر و غوغایی می خورد، می خوابد و فربه می شود.

بدینگونه پیل سپید تمام هستی خانواده را می خورد و گنهکار به خاک سیه می نشست. اگر او می مرد آن گاه فرزندان بودند که همچنان شکم بزرگ پیل را پرورش دادند تا خود به خاکدان خاک می نشستند!

از آن زمان تا به امروز، روزگار درازی گذشته است، سلطان دیگر بر اورنگ نیست و سال هاست که  در دل خاک خوابیده است، عدالت او را نشانه یی بر جای نمانده است و کسی با پیل سپیدی از بازار نمی گذرد تا بازاریان بدانند که او از شمار گنهکاران است و سلطان او ریشۀ او برکنده است؛ اما از همان روزگار تا به امروز در آن سرزمین، انسان های را که تنها می خورند، می خوابند، سود و ثمری ندارند و کاری انجام نمی دهند، پیل سپید سلطانی می گویند!

سلطان مرده و عدالت او نابود شده است؛ اما پیلان سپید سلطانی هنوز زنده اند و حتیٰ تا سرزمین ما نیز رسیده اند؛ اما پیلان سپید سلطانی سرزمین ما نه بنیاد خانواده؛ بل بنیاد همۀ شهر و سرزمین را از بیخ بر می کنند. شاید نظام عدالت سلطان ما چنین می خواهد!

ای سلطان جوانبخت! آن کی دیروز گنهکاری را پیل سپیدی می داد و بدینگونه بنیادش را بر می کند و بامداد زنده گی اش را به شام تیره بدل می کرد؛ امروز با عدالت خویش در دل خاک پوسیده است.

تو بر جایگاهی و عدالت تو جایگاه عدالت او را گرفته است. دیروز اگر عدالت او در سیمای پیلی به خانۀ گنهکاری فرستاده می شد، امروز انبوه پیلان بد مست تو تمام هستی شهر و سر زمین را غارت می کند. سال هاست که تو با پیلان بد مست خویش یک شهر و سرزمین را به خاکدان خاک نشانده ای!

مگر ما از جماعت گنهکارانیم که این سان پیلان بد مست خویش را زنجیر از پای بر گرفته ای و در شهر رها کرده ای و قلمرو خورشید را به پیلخانۀ پیلان بد مست بدل کرده ای!
عمرت دراز باد! هرچند استخوان هایت دیریست که پوسیده اند!!!

جوزا ١۳۸۷ شهر کاب


های، ای نقاش، ای برادر
نگرش عمودی بیدل
ما و پاکستان بارِ دوم
دو گلِ میخک از آن روز
در آن سوی خط قرمز
خاموشی آیینه
حیدری وجودی
جلیل شبگیر پولادیان
تا پلکانِ هشتاد
پیلان سفیدی سلطانی
از حسنک وزیر تا اجمل
تا بارانِ دموکراسی
آن هفت خوانِ رستم
بازارگانِ بغداد
تا آن مثلثِ مهربانی
آن تارِ خامِ گسسته
ماجرای شعرِ زیبایی
ستایشگرِ آزادی
خراباتیان سوگوارِ کابل
در سوگِ آن چراغدارِ صدا
گلِ سوری پَرپرَ شد
فریادی برای همۀ زنان
آیا شعرِ فارسی دری در
خورشیدی من کجایی
ماۀ شبِ تار کجا رفته ای
نگرشی تازه بر زنده گی غبار
نگاهی به طنز های نجیب الله
ازهر فیضیار غزنوی
کتابسوزان در انجمن
نگاهی به فراسوی بدنامی
سالنمای بت شکن
و آن نهالِ پنجاه ساله
در امتدادِ دریا و آن شبِ
لحظه ها و خاطره ها
از دهکده و دریا
منارِ جام در فهرستِ آثار
در سراپردۀ تندیس ها
پاسخی به داکتر مِهدی
همان آش و همان کاسه
پیشینۀ پارلمان یا شورا
نقشِ احزابِ سیاسی و نهاد
مطبوعاتِ آزاد در افغانستان
آب و دانۀ رُمان نویسی
خون را به را به سنگفرش
شعرِ سیاسی و چگونگی آن
Email_13
آیه های منسوخ
نخستین جوایزِ ادبی
تجربه و چگونگی آن
جامعۀ مدنی در اندیشۀ فارا
در حاشیۀ قیامِ سوم حوت
خواب آلوده گانِ دموکرات
رنگین کمانِ واژه و آفرینش
نکته ها در ارتباط به گزارش
پیک خورشید و سه دیوان
با مُشکِ آبی تا درایی بغداد
بخشنده آتش
یک سده روزنامه نگاری
چند سطرِ کوتاه برای اسحاق
سطرهای پراگنده یی برای
پاییزیی بی برگشت
دریا در کوزه یی نمی گنجد
سیرِ تاریخی فانون اساسی
دموکراسی یعنی من هم هستم
شعرِ آگاهی شعرِ آرمان
پیام جشنِ شعر خوانی
مفهوم و ساختارِ پارلمان
داریوش در حاشیۀ دو نفری
به دنبالِ تداومِ فریاد
پیش درآمدی بر طنز نویسی
یکی دو نکته در بارۀ جامعه
در کوچه باع های شعرِ کمال
آزادی در زندان
در حاشیۀ زبان و ادبیاتِ ترک
آزادی بیان