پرنده
توی ای پرندۀ کوچک
شکسته بالترین مرغ جنگل پندار
که سر به زیر پَر خویشتن فرو داری
و چشم ها ز تماشای باغ ها بسته
چگونه شد که چنین با زبان غربت انسان
سُرود قامت کاج بلند هستی را
برای خویشتن خویش می خوانی
تو سر به زیر پَر خویشتن فرو داری
و آشیانه به شاخ شکستۀ تردید
مگر دریغ نخواهی دید
که خیل شاد پرستوها
به پیشواز بهار جوانه ها رفتند
و آشیانۀ خود را که از خمیرۀ نور است
فراز برج بلند زمانه ها بستند
زندان پلچرخی بهار ١٣٦۴