مزرع کبود باور
در آسمان پاک اعتقاد من
تو آن ستارۀ مقدسی
که در طلوع بیغروب تو
به باور عمیق آفتاب می رسم
تو راه روشنی کشوده ای
زشهر غصه ناک خاطرم
به سوی جاودانه باغ های نور
به سوی کاج های سرکش غرور
مرا ز چنگ شب رها نموده ای
مرا تو با سپیده آشنا نموده ای
ستارۀ بلند پرغرور من
کنون که مزرع کبود باورم
ز تخمه های اعتقاد تو
به سوی روشنی کشیده قد
چگونه باورم شود
شب و سکوت و تیره گی بیمناک او
که اعتقاد من
چو خون گرم و سرخ آفتاب
به رگ رگ شگوفه زار آسمان دویده است
جدی ١٣٦٠ شهر کابل