به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

از پندار تا دیدار

ایا انبوه سرگردان!
نشسته خسته­ گان بر ساحل بُن بَست
شما آیا نمی دانید
که آن جا کودک روح شما در کوچه­ های ترس می نالد
شما آیا نمی دانید که آن آوارۀ غمناک
نشان روزن معراج را در دخمه های خاک می جوید

شما آیا نمی دانید!

ایا انبوه سرگردان!
که دستی از دیار ابر­های تیرۀ چرکین
چنان خصمانه در یک لحظۀ کوتاه
بلور روشن مهتاب را بر برجگاه آسمان بشکست
که شب این گرزه مار، این افعی نیرنگ
کنون در خواب راحت خواب فتح آشیان نور می بیند

شما آیا نمی دانید!

شما ای رهروان جاده­ های پُر غبار باد
که آن­ جا از فراز تپه زار مُرده ریگ تیرۀ تاریخ
نشان برج­ های آذرین سرزمین صبح پیدا نیست
و آن جا هیچ­ گاهی هیچ
بهارانه شکوه سبز
درون جویبار نازک رگ­ های گل­ های بیابانی نمی جوشد
چرا بی­ هوده انگارید
که دریا از نهنگ موج ­ها خالی ­است
چه ناپاکیزه پنداری
شما ای از گزند باد­های سَرد آزرده
که از آن سوی دیار کبود نیل
کسی با آن عصای سبز خود در دست می آید
و من آسوده از تردید می دانم
که دستان بلندش شاخه یی از جنگل خورشید می باشد
و فریاد به خشم آلودۀ هر موج؛ موج نیل
به گوش من همی گوید
که او آن جا درون وادی ایمن
در آن سرمای دهشتناک جان ­فرسا
برای دانۀ مرجانی آتش
رۀ دوری به سوی نخل، نخل نور بُبریده
زندان پلچرخی دلو ١٣٦۴

از پندار تا دیدار
تر آیا به خاطر است
از آن دوران که هر کس با زبان واژگان قصه های کهف
چراغ نام دقیانوس را بر داربست لحظه­ های مرگ می آویخت
و حرف ناسزار بر شب
طنین پر غروری داشت
ترا آیا به خاطر است
در آن هنگام  و آن انبوه پر هنگامه در هر کوی
کسی هم بادبان کشتی پندار خود را در مسیر باد­ های شرطه می افراشت
کسی هم در مخالف گام بر می داشت
کسی هم ایستا برجای
لگام  لحظه­ های نا ستوه کور را در دست ­های خویش می افشرد
و من؛ اما کنار تو،
صدایی را ز زیر سقف­ های رنگ رنگ لحظه با گوش جان خویش بشنیدم
صدایی که طنین بال­های سرخ پژواک بلند آن
مرا تا انتهای مرز های دور بی­ مرزی فرا می خواند
صدایی که چنان تیراژۀ گستردۀ رنگین
برایم جادۀ یک رنگی خورشید را در انتهای رنگ ­ها بکشود
و من با آن صدا از انحنای جاده­ های کور بگذشتم
سوار بارۀ با نور همآورد
اگر چندی که در هر گام  و هر منزل
گهی از چپ و گه از راست
گهی از پیش­ روی و گاهی از پشت سرم فریاد ­های اضطراب آمیز می آمد
مگر من با امید آتشین در دل و فکر راستین در سر
به سوی برترین منزل چنان آذرگشسب آسوده از تشویش می راندم
مگر ای وا، چه اندوه بزرگی در دل من آشنا گردید
در آن منزل، در آن میعادگاه برترین  تا در میان حجلۀ تاریک دیدم من
که آن جا ریمنی چندین سری بنشسته بی تشویش
و خون گرم و سرخ آن کبوتربچه­ گان باغ را در ساغر نیرنگ می نوشید
و با لبخند بیهوده یکایک تخمه های نور را در شوره زار گند با ترفند می پاشید
کجا های،
 کجای های می گفتی
که آن  جا خون داغ  آفتاب شرق اندر ساقۀ گل­ های نا پژمُرد می جوشد
کجای های می گفتی، طلوغ آفتاب از بام ما آغاز می گردد
کجای های
از آن باغی که می گفتی بسیط ناکرانمند سپیداران بیدار است
من آن جا از زبان مُردۀ هر برگ، هر تابوت می دانم
که قندیل فروغ آگین رویش در نهانگاه سیاه خاک روشن نیست
 و آن باغی که می گفتی که اوج قامت هرکاج آن
 در هر کران تا دور تا خورشید
بلندای شکوه بی نهایت رفته ای انسان از خود رسته را اندازه می گیرد
کنون در دیده­ گان من
در این آیینه ­گان خالی از زنگار
دراین دو هم­ نفس با نور با خورشید، چیزی نیست
به جز یک دشت، دشت خشک دود اندود سنگ آگین
زندان پلچرخی دلو ١٣٦۵ خورشیدی