از باغ های نور و آیینه
ای مرا از یادها بُرده!
ای مرا با عطر گل های فراموشی
در بهار غصه پرورده
خوب یادم است
از گریزان باد های شرطۀ پاییز
کز دیار زردگون لحظه های می برد
کشتی خورشید را با بادبان نور
سوی بندرگاه سرخ آسمان آرام
خوب یادم است
با تو آن جا از کنار کاج های سبز
روز را دیدیم
چون مسافر های پُر تشویش
کوله بار غربتش را سوی خارستان شب ها خسته جان می بُرد
لیک در هرگام
از برهنه پای های پُر توان او
قطره های خون یک غربت
پنبه زار آسمان را لاله می کارید
خوب یادم است
ای مرا از یادها بُرده
ای مرا با این فراموشی
از شمیم ساقه های ترد نیلوفر
همچو دشت تشنه یی بنموده بی باور
لحظه های را که می رویید
از صدای نبض های ناشکیب ما
باغ های از غزل پُربار
ای فرامُشکار دیرینه!
ای بهار باغ های نور و آیینه
خوب یادم است
لحظه های را که دستان تو می بستند
هستی تشویش را بر بال های بادها بی خوف
دستی هم از یک دیار دور ناپیدای پُر اسرار
مشعلی را روی بندرگاه زرد آسمان آویخت
مشعلی کو قصه های عشق های رفته را تا دور
با زبان روشنی می خواند
مشعلی گویی می رویاند
از میان برکه های آب
نخلی از آتش
خوب یادم است
آسمان گاهی که در چشمان تو رنگ دگر بگرفت
روح تو با روح من آمیخت
همچو پیوندی که می یابد
صبحگاهان بوسۀ خورشید
با روان بی قرار آب
بعد از آن در یاد من؛ اما
چیز دیگر نیست
کز شگفتنگاه آن احساس
غچه های بوسه های اولینت را
من چه سان چیدم
چون درون دیده گان نازنینت من
موج های اضطراب تازه یی دیدم
زندان پلچرخی تابستان ١٣٦۵