سیمرغ لحظه های شهادت
ایستاده ام به پای
این جا درین گذرگۀ توفان
چون استوار کوه بلندی
در من تمام هستی فریاد
در واژه های صامت هر سنگ
بیدار مانده است
دستان من به دامن خورشید
با یک نیاز گرم نجابت
تا لعل سرخ هستی خود را
در لحظه های روشن میعاد
آویزبند گردن عاج سحر کنم
ایستاده ام به پای
من با تمام قوت ایمان
در من هزار جنگل انبوه
قامت کشیده است
در من نیاز خیل کلاغان نیست
اما تمام هستی من چشم است
تا زان چکاد برتر هستی
یک روز آفتابی بی شام
سیمرغ لحظه های شهادت
آن سایه های روشن بال نجیب خویش
بر سینۀ ستبر من اندازد
زندان پلچرخی اسد ١٣٦۴