دید بان
ندانم تا کجا ای دوست
در این ماتم سرا، این گوشۀ تاریک
در این ویرانه؛ اما از هوار حسرت دیرینه ام آباد
شبانگاهان دو چشمم را چو مشعل های نورآگین
ز برج کهنۀ یک انتظار تلخ افروزم
و پندارم که شاید رَهروی از کوچه های دور
چراغ روشنی در دست
سُرود گام هایش بر زبان بادها جاری
چو موج لحظه های شاد می آید به سوی من
و می داند که من از سال های دور تا امروز
درون پیلۀ یک درد یک اندوه
به خود می پیچم و فریاد را بر بال های هیچ می بندم
ندانم تا کجا ای دوست
درون چشمه سار روشن فانوس
حریر لحظه های تیرۀ شب را بشویم من
و آن گاهان به راه انتظار دوست آویزم شتاب آلود
حریر شسته را از شاخه های کاج تنهایی
و پندارم که شاید رَهروی با کوله بار هدیه اش از نور
ز پیچایچ راهِ دور می آید به سوی من
و با آواز مِهرآلود می خواند سُرودی را
که زان فجر نخستین بی نیاز از جلوۀ رنگین هر واژه
زبان عشق را جاری است
ندانم تا کجا ای دوست
روانم دیدبان برج های کهنه خواهد بود
و مشعل های نورآگین چشمانم به راه انتظار دوست خواهد سوخت
شهر کابل اسد ١٣٦٧ خورشیدی