به همه زنان جهان
بهشت بازیافته
تندیسۀ شکوه شهامت
آیا ترا زمرمر نور آفریده اند
کاین گونه در تلاقی خورشید و آیینه
جاوید گشته ای
من دیده ام
از اوج نقریین ستیغ زمانه ها
فرداییان شهر
با دست های سبز نوازشگر
در زاد روز حُرمت انسان
گلدستۀ سپاس به پای تو می نهند
آن کیست، آن غربیۀ منفور
کز ضربه های قلب تو ای دوست
در امتداد هستی بی پای زنده گی
انکار می کند
تندیسۀ شکوه شهامت
بتخانۀ روان من از نقش تو پُر است
چون ذهن بامداد که لبریز می شود
از آیه های باور خورشید
گویا تمام هستی من هستی تو است
من بی تو کشتزار به خشکی نشسته ام
یک باغ بی طراوت بی گل
یک شوره زار تشنۀ غمناک
در خاطرم هنوز
با هر بهار خاطره پُربار می شود
افسانه های تلخ « سرندیب »
آن جا که آسمان
چون ژرفنای سینۀ یک شب
تاریک و تیره بود
آواره از بهشت
بی تو زمین به زیر قدم هایم
می سوخت همچو آتش دوزخ
من رانده از بهشت
عمری درون دوزخ تنهایی و سکوت
آواره سوختم
اما چه پرشکوه
من آن بهشت گم شده را در تو یافتم
زندان پلچرخی قوس ١٣٦۴