سنگر شکسته
من!
می دیدم
در سنگر شکستۀ شب
اهرمن
این لجوج بی فرمان
پیکار نامقدس سیاهی را
تکرار می کرد
وحجم محدود ذهنیت او
از طلوع خالی بود
من
می بینم
که شب چگونه نفس های آخرینش را
ناامیدانه در شمارش است
و اهرمن
این نفرین شدۀ مایوس
مقام بلند آدمی را
به سجده می رود