به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

بامداد تاریخ

ای دوست!
ای نجابت دیرین
ای شهسوار جادۀ مشرق
دانم که واژه  واژۀ گام بلند تو
در ذهن کوره راه
شعر بلند قامت انسان است
اما ندام آی
آن جا در آن دقیقۀ تاریک
دود سیاه هیمۀ نیرنگ
در آسمان آبی چشمت
آخر چگونه  پردۀ تاری فرو کشید
بر اختران روشن بیدار

آن ­جا چگونه شد

کز باغ­ های سبز روانت
آن نخل اعتماد عبث رویید
تا زیر چتر آن
روزی از آن میانه یهودایی
دستان مهربان ترا بوسید
وانگه تمام هستی من بود
کز آسمان سبز صداقت
با صد  هزار اختر رنگین
بر خاکدان تیرۀ نیرنگ شب چکید

من بی ­گمان هستی خویشم

من چون حباب برکۀ بدرود
پاینده­ گی راز شکفتن
در خود نیافتم
اما، تو با تمامت خورشید
در بامداد روشن تاریخ
اسطوره می شوی
اسطورۀ بزرگ شکفتن
زندان پلچرخی اسد ١٣٦۴