به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

آنک نان

های، ای نقاش!
شاخة سبز و بلند جنگل ‌بِهزاد‌
هر سخن با تو که می ‌گویم
هم‌ چنان آیینه از خورشید لبریز است
ای زبانم با زبانت آشنا از دیر
جز تو آیا با کسی دیگر
می‌ توان این درد را گفتن
آخر این‌ جا کودکم هر بامدادان گریه آغازد
آخر این‌ جا این خروس بام‌ های فقر
بانگ درد‌آلود خود را می ‌دهد پرواز
در غبارین لحظه ‌های تیره از آغاز

کودکم هر بامدادان با گلوی فقر می‌ خواند
لیک این‌ جا جز من و جز یک زن بیمار
کس نمی ‌گردد ز خواب خویشتن با بانگ او بیدار

های، ای نقاش!
شاخۀ سبز و بلند جنگل ‌بِهزاد‌
تو مگر آیا نمی‌ دانی
این گرسنه‌ کودک غمناک
تا کجا‌ها بوی نان را بُرده است از یاد

گر به دستانت توانی است
یا که مرغ آفرینش را میان پنجه‌ هایت آشیانی است
نقش‌ نانی یا که آن‌ جا بر پَرند ذهن تو باقی‌ است
های، ای نقاش!
‌              ای برادر!
‌                       ای پدر، ای جان!
تو گره از کار من بگشای
نقش نانی ریز
از برای کودک من بر سپید‌ روشن کاغذ
تا شبی دزدانه از چشمان آن کودک
من بکوبم تابلویت را به روی سینۀ دیوار

چون دیگر ‌باره بگوید نان!
من برایش گویم آنک نان،
آنک نان!
او شود خاموش و بر تصویر بیند خیره و حیران!
کابل، حوت
١٣٦٧ خورشیدی