به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

از اوج از سقوط

تو همچو صخره یی ز قله­ های سر کشیده تا به اوج
درون دره ­های تنگ تیره­ گی سقوط کرده ای
دریغ بر تو باد
که اوج را زیاد خویش برده ای
و لذت شکوه وارهیده­ گی
دگر به ذره ذرۀ وجود تو
چو ریگ ­های مُرده در کویر تشنه یی رسوب کرده است

تو از سپیده دور می شوی

و آسمان آبی زمانه ­ها
ترا به گاه خنده های لحظه­ های پاک
به میهمانی ستاره­ گان نمی برد
و دست مهربان بامداد
گل سپیده­ را ز باغ پُر طراوت سحر به تارکت نمی زند
دریغ بر تو باد
که تاج سرخ آفتاب و جامه­ ی حریر نور را
به دست  دیو تیره­ گی سپرده ای
و خود نشسته در نهفت دره شادمانه ای
و زهر تند آن هراس
که سال­ها عنان زنده­ گی تو به دست اضطراب داده بود
دگر به رگ رگ وجود تو نمی دود
و تو سقوط کرده ای
و در سقوط غصه­ ناک تو
جهان به چشم تو سقوط کرده است
زندان پلچرخی سرطان ١٣٦۴