قصۀ باغ
باغبان گوش بکن
باز پاییز غم آلودۀ سرد
هستی غنچه به هم می ریزد
باز در چهرۀ افسردۀ باغ
می شگوفد گل اندوه زمان
گلی با نکهت درد
بر سر شاخۀ هر باغ ببین
آشیان ها همه خالی و خموش
مرغکی نیست که از دامن دشت
طعمه بر بچۀ بی بال و پَر خویش
آورد بال زنان
بلبلان گشته خموش
هست عُریان تن هر شاخۀ باغ
هست غمگین دل هر غنچۀ سرخ
عندلیبان همه از باغ رَمید
« پایکوبان » به سَر سرو نشست
گل پژمُرده گی در باغ شکفت
ساغر لاله و گل
ز چپاولگری باد شکست
جویباران خروشان بهار
چو دل خستۀ ما هست غمین
باز با شیوَن مرموز مگر
می رود تا که بخواند پُر درد
می رود تا که بخواند بی باک
به خداوند بهاران دگر
قصه یی را که به باغ است کنون
عقرب ١٣۵٨ شهر شبرغان