به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

به واصف باختری

گل­ های سرخ باور فردا
ای شعر تو دریچۀ بکشوده سوی نور
در هستی ­ات تمامی خورشید­ها نهان
با من سخن بگو
با واژه­ های روشن قرمز
از خندۀ شکوفۀ باغ سپیده­ ها
از آتشی که در دل هر صخره زنده است
در انجماد تیرۀ یلدای کور شب
با من سخن بگو
کایا هنوز هم
آن عنکبوت خستۀ افسوسیان شهر
در کارگاه ذهن غبارین تیره­ گی
دور از نگاه لشکر پیروز آفتاب
                            تاری تنیده است
یا که درون لانۀ تاریک شان شکفت
گل­ های سرخ باور فردای زنده­ گی

با من سخن بگو

آیا دو دست روز
آن چشمه­ سار جاری قدرت
بر اوج­ گاه خامش یک سرنوشت شوم
فرسوده نعش تیرۀ شب­ های خسته را
از آن صلیب مرگ، آونگ کرده است؟
یا که زبیخ بتۀ نیرنگ روزگار
روییده نخل حنظل پُربار

با من سخن بگو

از انفجار تیره­ گی در مرز یک طلوع
از قامت بلند سپیدار صبحگاه
کز های های روز
روزی به روشنی تمام ستاره­ گان
ذرات جان من
چون مرغکان خفته زپهنای دشت­ ها
راهی به سوی بیشۀ آیینه­ ها برند
تا واپسین دمان
در باغ سبز باور دیرینه ام به نور
گل باشد و شکوفه و امید و زنده­ گی
زندان پلچرخی قوس ١٣٦۴