قفلی بر درگاهِ خاکستر
مرا ای آشنای لحظه های دور دست کور
که از آن اوج های برفی نیرنگ
چنان وارسته وخشوری، نشسته بر بلند اورنگ
ز راز رویش خورشید می خواندی به گوش زنده گی افسانۀ پیوند
و ذهن شهروندان با سپاه لحظههای سرخ
ترا تا کوچه های روشن خورشید می بردند
و نامت را به سان مُهره یی بر گردن آوازه های شهر می بستنند
و من بی هوده می پنداشتم با خود که در هر گام
تلاش شهروندان تا شط اندیشه ات جاری است
که تو در لحظۀ پیوند با آتش
فراز چوبه های خشم
ز نو آن پرچم چرمینه را با دست های خویش می بستی
نمی دانم از آن دیروز تا امروز
مرا ای آشنای لحظه های دور دست کور
کجا در سنگلاخ تیرۀ افسوس
ترا سُم ستور تیزتک از کار افتاده
و دستان کدامین خامُشی با پنجه های وهم
ترا آن پنبه ها در گوشش بنهاده
که این گونه تو خاموشی
چو لب های به هم پیوستۀ یک سنگ
و ناقوس بلند آفتاب از برج
طلوع آفتاب زنده گی تازه یی را می زند فریاد در هر دَنگ
چرا این گونه خاموشی
گمانم اوج های برفی پندار کور تو
ز آهنگ رسای برج از مشرق
به دشتستان سنگ آگین شب ها راه بکشوده
و دستانت که می گفتی
نیاز تشنه گی باغ ها را تا دیار رودباران می بَرد با شوق
گمانم تشنه تر از تشنه گان باغ
فرو بر ساقۀ پژمُردۀ اندام خشکیده
و نامت مُهرۀ مرجانی رخشان
که روزی بر بلور گردن آوازه می رخشید
و برق اش لالۀ حسرت درون سینه ها می کاشت
کنون قفلی است بر درگاه بی بنیاد خاکستر
زندان پلچرخی میزان ١٣٦۵