به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

سُرود جاری باران

ای نگاهت از غرور اختران لبریز
هستی ­ات چون روح سبز نو بهاران پاک
در تو می بینم صفای لحظه­ های روشن اشراق
در تو می بینم بلوغ رویش پالودۀ ایمان

در سترون روزگارانی که می دانم

ای صدایت همچنان جاری
در رگ اندیشۀ هر برگ
در بسیط ذهن خشک جنگل غمناک
در نهاد تیرۀ شنزار بی ­فریاد

از کدامین سرزمین دور می آیی

ای تو با خورشید سرخ شرق خویشاوند
چون بهاران با درفش لاله ها در دست
با قدم­ های بلند سبز بی­ تشویش
کز دم گرم نفس ­های تو می روید
جنگلی از نور، از امید
با تمام کاج­ هایش سبز
با تمام مرغکانش شاد
با تمام هستی ­اش پُر نور
در شبستان سیاه غربت انسان
زندان پلچرخی میزان ١٣٦۴