به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

همسفر آفتاب

زعاشقی که جگر گوشه در سـفر دارد
گـداز ســـینۀ خورشــید­هـا خبــر دارد
کسـی کــه همــسفر آفـــتاب مـی باشد
کجا به ظلمت غمــناک شب نظر دارد
زبان موج زمـان بی­گمان همی خواند
سکـوت خفتۀ ساحل مــرا ضرر دارد
ز دیوتیـرۀ شب­هامخواه تو میوۀ نور
که نخل وادی ظلمت نه این ثمر دارد
تو راز گوهر هستی زعمق دریا پوی
نه هر کجا که بود برکه ­یی گهر دارد
درون جام بلورین صبـحدم « پرتو»
شـــراب ســرخ شفق نشۀ دیگر دارد
تابستان ١٣٦٠ شهر کابل