به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

شعر من

شــعر من حماســۀ راه من است
شعر من فریاد خشم زنده­گی­است
شـــعر من بر چلچــراغ راه من
قــوت اندیــشۀ تابنــــده­گی ­است

آتــشی اندیـــشه ام را رنـگ زد
آشـــنا شد سوز با رگ­ های من
وزتمام  هستی­ام سردی گریخت
جان گرفت ازسوزمن آوای من

خنـــدۀ ســـرخ شـهاب آســمان
جلــوۀ احـساس پنهان من است
گرمی هر واژه یی درشعر من
جنبش خون رگ جان من است

من پـــیام آورده ام از راه دور
از خروش خفتۀ ژرف زمان
هیچ ساحل از دلم آگه نگشت
موج  دریاها مرا شد همزبان

من پیام خویش می گویم به تو
من به لفظ اندر نمی پیچم پیام
من زظاهرسوی باطن میروم
تا بگویم  من حقیقت را سلام

شعـــر من چون رهــرو راه ابد
بادۀ جــــام حقیـــقت ســـر کشید
نبض گرم زنده­گی دارد به دست
همـــصدا با نبض او نبضش تپید

من از این فریاد بی فرجام او
زنده­ گی را زیـر پر آورده ام
راه های ســـرزمین­ هـای ابد
پیـــش گام تند او بکشــوده ام

تـــو قـــبای کهـــنۀ او را مبـــین
جان او سرچشمۀ خورشیدهاست
ارتـــباط کهــــنۀ هـــر واژه اش
انعـــکاس خنـــدۀ امیـــدهـــاست
بهار ١٣۵٨ شهر شبرغان