به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی  
 

تصویر تو

دیروز با تمامی عصیان
آیینه های روشن ذهنم
یک یک شکسته شد
دیروز از صدای شکستن
دنیای بی ­ترانۀ من پر بود
دیروز،
 روزی که آفتاب زمغرب شکفته بود
آیینه ­های روشن ذهنم فرو شکست
تا در صدای  تلخ شکستن
نام نجیب تو
مرغ یگانه جنگل پندار سبز من
از بام یاد­ها
با بال­های خسته خموشانه پَرکشود
آیینه­ ها شکست
تصویر تو شکست
تصویر تو در آیینه­ های شکسته مُرد

لبریزم از شگفت

لبریزم از شگفت که این جا هنوز هم
در پاره­ های آیینه­ های شکسته ام
تصویر تو چو چشمۀ پاک ستاره­ ها
                                           لبخند می زند
سنبلۀ ١٣٦٧ خورشید شهر کابل