پاره سنگی در چاهسار
کدامین ضربۀ آهن زند بر سینۀ تابوت
که در گوش خدیو پیر
زبرج مرمرین صبحدم افسانۀ بدرود می آید
که ای در خود فرو فرسودۀ دیرین
« صلیب سرنوشت » واژگون بر دوش
صدایی بی طنین رهزده تا هیچ
دریغت باد از هستی
که با زنجیر شب پیوند بدنامی
دو دستت را به دست باد های هرزه گرد دشت ها بستند
و نامت را
به سان پاره سنگی اندرون چاهسار تیرۀ تاریخ افکندند
و در هر کوچه و پس کوچه در هر کوی
به نام تو
به نام واژۀ بی ریشه در قاموس
شب آگین آیه های ننگ را تا اوج های دور بر کردند
و می دانم من از هر نالۀ ناقوس
که در گوش خدیو پیر می گوید
چه روزی روزگاری بود
که از هر بام تا هر شام
تو نقشی کوچک نا استوار خویش
درون برکۀ آیینه های رنگ می دیدی
که گویی همچو شاخ ترد نیلوفر
سحرگاهان پاکیزه
به دیدار نخستین خندۀ خورشید می رویید
تو در آیینه یی بودی
که اندام ترا در انکسار روشنی در خویش
نشاطی از بزرگی تهی می داد
نشاطی کز دیار سادۀ آماس می آمد
به دستان سکه های باور یک فتح بی اقلیم
تنت آیینه را بشکست
و خود آیینۀ گشتی
که جز تصویر تو نقشی درون آن نمی تابید
و آن گاهان چه بی هوده
ترا بر خاکیان اندیشه افزون گشت
هبوطت را عروج تازه یی دیدی
روانت را به درد خسته گان دشنه ها ناسور
و دستت را علم افراز نامیرای رستاخیز
مگر پیوسته می گویی
کسی در نالۀ ناقوس می پرسد
ایا در آزمون افگنده سر را بر ادیم خاک
گیاه برکۀ ناپاک
جبینت را کدامین پنجۀ عصمت به داغ ننگ آکنده
که آن جاها به شهر قدسیان سرخ آیینه
خدا چشم انتظارت نیست تا هرگز
زندان پلچرخی ١٣٦۵