هدیه
من صدف پاک ذهنم را
در مرداب متعفن ظلمت
رها نخواهم کرد
من صدف پاک ذهنم را
از مرداب شبگرفتۀ تردید
که هرزهگی در آن ترسب می یافت
رهانیدم
تا بطن او
آن دیار زایشهای بیفرجام
آن طلوع بیانتهای تردید
تراکم ذرات نور را
نطفه می بندد
ذهن من صدف خالی نیست
خود کرده در سیاهی بیتحرک تالاب
تا باشد
مروارید سیاه پوچی را
به گردن پلید شب آویزد
دریاچهیی دیدم
جاری از بطن لحظههای منجمد شب
و اوقیانوس نور
دریاچه را به خویش می خواند
و من صدف ذهنم را
به دریاچه بخشیدم
جدی ١٣۵٩ شهر شبرغان