فانوسی بر درگاهِ تشنه گی باران
نمی دانم کجا در سرزمین دُور بی باران
کسی آیا درون حجله های بی نشان باد
به مرگ غنچه های ناشگفت باغ می گرید
که اینجا در دیار اُقیانوس فروخشکیدۀ شنزار
درخت تشنهگی از بیشه زار تشنه جان آب می روید
به نخلستان افسرده،
که روزی قلب گرم لانه ها بر شاخه هایش می تپید از شوق
کسی آیا نمی داند
که بانگ العطش، این جوگیان پیر جادوگر
خطوط میخی تقدیر را بر چهرۀ هر برگ می خواند
ایا باران!
ایا شهبال مرغ زنده گی در اوج
مگر قندیل نورآگین جانت را
کدامین شوم بی آزرم
شبی دزدانه از برج سیاه تشنه گی آویخت
که آن جا در چمن زار فلق، آن سرزمین پاک
کسی بر ساقه های نازک مرسل
ز پندک های خارستان زهرآلود تاریکی
شتاب آلوده پی هم می زند پیوند
ایا باران!
ایا سرچشمۀ امید هر انسان
فراموشت مبادا هیچ
که روی شیشه های چشمه ساران خشکی زنگار
نگاه اختران را از نوازش باز می دارد
و اندام فرو ترکیدۀ هر باغ در هرگام
شیار ضربه های تیغ جلادیاست خون آشام
که خونین می درخشد از کران دور
چنین آیینه های شام
تن هر برگ در آتش
و مرغان نیایش از دو دست شاخه ها تا دور در پرواز
که باشد صبحگاهی باز
ز نو پروانه گان روشن باران
کند آن رقص دیرین را درون باغ های زنده گی آغاز
مگر این جا گمان من
ز صدها شاخه یک شاخه ازین جنگل نمی داند
که ققنوس سپید ابرها در آتش بی مرگ می سوزد
و ذهن جاری دریا
درون دخمۀ تفتیدۀ شنزار زندانی است
زندان پلچرخی جوزا، ١٣٦۵ خورشیدی