به برگۀ پیشین به برگۀ اصلی به برگۀ بعدی    
 

صدای گام های نخستین

گزینۀ شعری « باگام های نخستین »، تجربه های نخستین من اند، مانند پَر پَر زدن پرندۀ جوانی که می خواهد نخستین پرواز را تجربه کند. پَر پَر می زند و به آسمان نگاه می کند، از ژرفا و پهنای آسمان می هراسد، به بالهایش نگاه می کند و پَر پَر می زند و تا می خواهد پرواز کند که حس نا شناخته ای در رگهایش می دَوَد و می هراسد که مباد بالهایش در آسمان از پرواز بماند و نفس سوخته چنان پاره سنگی بر زمین افتد. کس چه می داند که نخستین پرواز برای پرندۀ جوانی چه تجربۀ لذت بخشی است! شاید لذتبخش تر از نخستین دیدار عاشقانه در یک شب مهتابی.

شعر های گرد آمده در گزینۀ شعری « با گامهای نخستین » گویی به نخستین گامها جوانی بی تجربه یی می ماند، که اشتیاق هم آغوشی با موج ها او را بیتابانه به سوی دریا می کشاند. گام های هراسناک، گامهای کوتاه و لرزان و بی اعتماد؛ اما سینه پُر از شور و اشتیاق هم آغوشی با دریا. این اشتیاق او را به سوی دریا می کشاند؛ اما غریو موجها تخم هراس در دل او می افشاند. گام بر می دارد و آب از ساق های او بالاتر می آید، او می هراسد و می ایستد، به دریا نگاه می کند تا بداند که چقدر با دریا در آمیخته است، اما هنوز از هم آغوشی با موجها هراسناک است؛ بر می گردد و نفس تازه می گیرد و این بار با گام های آشنا تر به سوی دریا برمی گردد و باز گام های اوست که در دل دریا به پیش می رود. موج های شفاف روی سینۀ او به رقص می آیند و لذت شیرنی او را به خنده در می آورد؛ اما هنوز از هم آغوشی با موجها هراسان است، بر می گردد و باز دل به دریا می زند تا این که با زبان موجها آشنا می شود و موجها با او. آن گاه او خود نیز به پاره یی از دریا بدل می شود. بی تابی دل او با بی تابی موج های دریا در هم می آمیزد و دریا او را در آغوش می گیرد و او دریا را.

در پشاور بودم در غربت، در سال های انفجار تندیس های بودا، در سال های فرو ریختن برج چکری، در سال های تاراج ساحات باستانی، در سال های که خانۀ نصیر الله بابر به موزیم آثار باستانی افغانستان بدل شده بود، در سال های که بلند ترین صدا، صدای شلاق بود، و زیبا ترین ترانه، سکوت و برنده ترین برهان مسلمانی، ریش. سال های تعصب کور. سال های که حتیٰ گیاهان از سبز شدن هراس داشتند که مبادا لگدکوب چنین تعصب کوری شوند. سال های تشنه گی زمین، سال های تنگدستی آسمان. در چنین سال هایی من در پشاور بودم، شعر می سرودم و می نوشتم و این نوشتن مرا یاری می داد تا کوله بار غربت و تنهاییم را بر دوش بکشم. باری شعری سرودم که بعداً نامش را گذاشتم « استعداد بزرگ ». آن شعر را این جا می آورم، چون در پیوند به آن یکی دو سخنی دارم.

استعدادِ بزرگ
رابطۀ من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زنده گی را گم کرده ام
با این حال
از نردبانی می روم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رواق خاک آلود تاریخ
روشن کنم
حساب شده سخن می گویم
حساب شده می نویسم
کبوتر وجدانم را
در قفس دموکراسی
به نرخ روزگار
ارزن می ریزم
و عقل سر کش بد لگامم را
در اصطبل در بستۀ تعارف
نخته بند کرده ام
تا هیچگاهی توسنی نکند.
من استعداد بزرگی دارم
و کتاب آیین دوست یابی دلکارانکی را
واژه واژه از بَر کرده ام
و می دانم چگونه به زشت ترین دختر شهر بگویم
که تمام عاشقانه های من برای توست
و تو به اندازۀ عاشقانه های من زیبایی
من حساب شده سخن می گویم
حتیٰ وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
دست من به سوی سنگی دراز نمی شود
وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می زند
کلاه غیرت از سَر بر می دارم
و با صدای ابرشمینی می گویم
بفرمایید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل می شوم
با لبخند مضحکی می گویم
از دیدار تان خوشحالم
و الاغ سر کار
اگر گوشی به سوی من تکان داد
از تفکر چینی بر جبین می اندازم
و می گویم
شما درست می فرمایید
من هم همینگونه فکر می کنم
من استعداد بزرگی دارم
و پس از پنجاه سال تجربه
حقیقت خوشبختی را کشف کرده ام
که باید جویی از غیرت کم کرد
و نان به نرخ روزگار خورد.
من استعداد بزرگی دارم
خدا را شکر
سازمان جهانی مهاجرت
به من نامی داده است
درازتر از نام شیخ الریس ابو علی سینای بلخی
من استعداد بزرگی دارم
پنجاه ساله یاد گرفتم
که چگونه مرد حسابی باشم
پای روی دم هیچ کسی نگذارم
و دست در کاسۀ هیچ « جوانمرد قصاب » ی دراز نکنم
من پنجاه ساله یاد گرفته ام

خدای من بعضی چیزها چقدر رازناک است، نمی دانم پس از سرایش این شعر چگونه متوجه شدم که پنجاه گام بی ثمر به سوی مرگ بر داشته ام. در این شعر نمی دانم که چگونه این همه از پنجاه سال تجربه سخن گفته ام. من هیچگاهی جشن سالروز تولد نداشته ام؛ اما پنجاه ساله گی نیم سده زندگیست و شاید در پنجاه ساله گی چشم انتظاری کسی هستی تا برایت بگوید: پنجاه ساله گیت مبارک باد! اما من چنین صدایی را نشنیدم و راستش را بگویم هیچ در انتظار چنین صدایی نیز نبودم. نمی دانم این اندیشه ها چگونه مرا بر آن واداشت تا بر پیشانی این شعر بنویسم: « به پنجاه ساله گی خودم ». سخنی از طنز نویس بزرگ ترک، عزیز نسین یادم آمده بود که باری در مقدمۀ یکی از گزینۀ طنز هایش خوانده بودم: « بچۀ غریب خود ناف خود را می برد.» من نیز خود خواسته بودم تا با این شعر پنجاه ساله گی خود را برای خودم مبارک باد گویم!

بعدتر این شعر در سایت های افغان های مقیم غرب به نشر رسید به تکرار و به تکرار. در یکی از روزها که تیلفون دفتر به صدا در آمد، من در کنار تیلفون بودم. تا گوشی را برداشتم صدای بانویی را شنیدم که سلام می فرستاد با مهربانی و از یک یک اعضای خانواده ام می پرسید، با نام. به شگفتی اندر شده بودم که این صدای کیست که حتیٰ اعضای خانوادۀ مرا نیز با نام می شناسد. او سخن می گفت و من به صدای او می اندیشیدم، تا این که شناختمش، زنده یاد لیلای صراحت بود که از هالند تماس گرفته بود. شعر پنجاه ساله گی مرا خوانده بود و خواسته بود تا پنجاه ساله گیم را مبارک باد گوید!
برایم گفت: « پرتو تصویرت را در جایی دیدم و تو چقدر پیر و افسرده شده ای! تصویرت را دیدم، گریستم، بسیار گریستم » گفتم مگر مرا این همه دوست داری که تصویر پیری من ترا به گریه در آورده است؟ گفت شما را همیشه دوست می داشتم.»

یادم آمد که در یکی از زمستان های که جای برف از آسمان شهر کابل راکت می بارید، خبر شدیم که مادر لیلا از جهان چشم پوشیده است. ما همه گان بی خبر مانده بودیم و شرمسار از این بیخبری که در آن روز های سنگین اندوه و مصیبت نتوانسته بودیم، با لیلای شعر افغانستان غمشریکی کنیم.
مدتی با من، با شهید قهار عاصی و حمید مهرورز که در انجمن نویسنده گان افغانستان کار می کردیم، سخن نمی گفت، تا ما را می دید خود را کنار می کشید.گویی که ما را انگار ندیده است! بعد ها هم که سخن می گفت به آن محبت پیشین نبود. در مانده بودیم که چگونه عذر خواهی کنیم. به گونه یی استاد واصف باختری عذر ما را در میان گذاشته بود. لیلا به استاد واصف باختری چیزی گفته بود که تا هم اکنون که به یادم می آید اشک در چشم هایم حلقه می زند. لیلا گفته بود: « من چشم به راه بودم تا این ها می آمدند و تابوت مادرم را یک جا با برادرم بر دوش می کشیدند.»

لیلا با من طولانی سخن گفت، من در سخنانش اندوه بزرگی را احساس می کردم،تا این که خواستم با او خدا حافظی کنم. گفتم این همه به درازا سخن می گویی مگر مصرف تیلفون برتو گران نمی آید؟ گفت آن پول اندکی را که برای من می دهند بخش بیشتر آن را مصرف تیلفون می کنم. تا دلتنگ می شوم به دوستان زنگ می زنم و ساعتها سخن می گویم. در دلم گشت چرا دیگران که پس از سالها زنده گی در غرب، شاید وضع بهتری اقتصادی دارند، به او زنگ نمی زنند! برای یک لحظه از تمام شخصیت های فرهنگی افغانستان که در غرب زنده گی می کردند بدم آمد که لیلای شعر معاصر فارسی دری افغانستان، این همه تشنۀ یک قطرۀ صدای آن هاست؛ اما آنها زنگ نمی زنند و به اندوه پریشانی و تنهایی او گوش نمی نهند!

این آخرین صدای لیلا بود که شنیدم. گاهی خود می گفت و خود می خندید. خنده های دراز، خنده های بلند که گویی می خواهد زنده گی را و همه چیز را تحقیر کند! او آن روز ها تنهایی تنها بود و زنده گی او خود شعر کوتاهی بود از تنهایی.

او نخستین کسی بود که پنجاه ساله گیم را برایم مبارک باد گفت! به همین مناسبت نیز برایم زنگ زده بود و دلتنگ بود که من چگونه ظرف چند سال در پشاور این همه پیر و افسرده شده ام. بعد شنیدم که بیمار است، باری دوست عزیز نصیر مهرین که به کابل آمده بود، سری به خانۀ من زد. از لیلا پرسیدم، گفت مدتیست که در شفاخانه است، خاموش مانند یک تندیس، تنها چشم هایش بیداراند که در هر نگاه هزار سخن دارند و تو نمی دانی لیلا با آن نگاه های خاموش و ساکت می خواهد چه پیامی را برای تو برساند! دلم فشرده شد، تا این که چندی بعد لیلا به سر زمین خویش برگشت ما به استقبالش رفتیم به میدان هوایی کابل؛ اما او در تابوت برگشته بود. ما به دنبال او راه می زدیم تا این که او در شهدای صالحین در آغوش مادر به خواب همیشه گی فرو رفت. یادش جاودانه باد که دلش همیشه اندوهخانۀ مردم و سرزمینش بود.
در پشاور بودم که روزی شماره یی از مجلۀ آسمایی به دستم رسید. در آن شماره نوشته یی دیدم از استاد لطیف ناظمی زیر نام « نامۀ سر گشاده یی برای پرتو نادری به تقریب پنجاه ساله گی او ». وقتی نوشته را خواندم، برایم شگفتی آور بود که چگونه استاد ناظمی این همه به سروده های من از همان سالهای نخستین،تا این هنگام، توجه نشان داده است. او نوشته بود: « عمرت دراز باد پرتو نادری و توفیق رفیق راهت که فراتر از چکاد پنجاه ساله گی نیز افتخار بیافرینی » و دختر بالا بلند و گیسو زرین شعر، از میان همه باغ ها و دشت های پُر گل و عطر آگین، صدای ملکوتیش را به گوشت رساند.» از بیست سال بدینسو که می شناسمت، بی آن که ترا دیده باشم. از آن سالها که با نخستین گام های لرزان در کاجستان شعر، به راه افتاده بودی؛ سال های که هر روز منصور دیگری را بردار می کشیدند و تو فریاد می زدی:

چه کس بانگ انالحق زد درین شهر
که منصور زنو بر دار کردند »


برای استاد ناظمی عمر دراز آرزو می کنم که از همان روزگاری که با شعر آشنا شده ام، او را شناخته ام و او در ذهن من همیشه جایگاه بلند و با شکوهی داشته است و چنان که هم اکنون نیز دارد. شعر های او برای من همیشه خیال انگیز و الهام بخش بوده است. این نخستین نوشته یی بود که این شاعر بزرگوار به مناسبت پنجاه ساله گی من نوشته بود، کتاب « لحظه های سربی تیرباران » زیر چاپ بود و من آن نوشته را گذاشتم به گونۀ مقدمه در کتاب که تا هم اکنون می اندیشم که کار بایسته یی کرده ام.
تا یادم نرفته است باید بگویم که وقتی گزینۀ شعری « با گام های نخستین » آمادۀ نشر شده بود، هنوز نمی دانستم چه نامی بر آن بگذارم. تا این که آن نوشتۀ استاد یادم آمد و آن گام های لرزان و من به الهام از تعبیر استاد ناظمی، نام این دفتر را گذاشتم: « با گام های نخستین ».

آری شعر های این گزینه همان گام های لرزان اند. خوب ما همه گان راه رفتن را با گام های لرزان آغاز کرده ایم. شاید کسانی هم باشند که بگویند نه جانم من در نخستین گامها در یک مسابقۀ جهانی دوش به مقام نخستین دست یافتم! من می گویم این گزافه مبارکت باد! خداوند برای هر انسانی استعدادی داده است. پرنده گان همه پرواز می کنند، اما فاصلۀ پرواز ها و بلندی پرواز ها همیشه همگون نیستند. شاعران همه شعر می سرایند، اما شعر همه شاعران همگون نیستند. اگر همگون می بودند، دیگر زیبایی مُرده بود.
من در دانشگاه کابل بودم که به شعر آغاز کردم. در دانشکدۀ ساینس که با شعر میانه یی ندارد. باری در گفتگویی با صبور الله سیاهسنگ، در پیوند به این امر گفته بودم: «نخستین شعرهايم را در سال ١٣۵٣خورشیدی كه هنوز در صنف سوم فاكولتۀ ساينس درس مي خواندم، سروده ام. از آن سال ها به بعد چيزهاي زيادي به نام شعر سروده ام. در بهارسال ١٣۵۴خورشیدی نخسین بار شعري از من در مجلۀ « پشتون ژغ » نشريهَ راديو افغانستان به چاپ رسيد و در جوزای همین سال بود که نخستین جایزۀ شعری خود را به مناسبت روز مادر به دست آوردم. در دوران آموزش در دانشگاه چيز هاي ديگري غير از شعر و ادبيات ذهنم را مي انباشت.
موضوع دلچسب و جالبي بود. براي آن كه مغزم و اندیشه ام در جايى مصروف بودند، ذوق و روانم در جای ديگری. همراه با صنفى  همه اش يا با سمارق هاي زهر دار گفتگو داشتيم يا به سراغ آميزش تيزاب ها و القلى ها مي رفتيم و مي ديديم كه آن ها چگونه با هم مى در آميزند و چگونه نمك هايى را به وجود مى آورند.
گاهى هم به تماشاى گل سنگها مي رفتیم و وقتى درمي يافتیم كه اين گل هاى بيچاره هستى شان را چه قدر محتاج الجى ها و فنجى ها اند. دل من برايشان تنگ مي شد و فكر مي كردم كه هستى اين گل ها از خود شان نيست.
براى ما زيبايى گل ها مطرح نبود. گل ها فقط وسيله هاي بودند كه براى ازدياد نسل و ايجاد ميوه به كار مى آمدند…
هنوز اين خاطره را از ياد نبرده ام كه چه گونه ما گل سرخ و زيبايى را در مرتبان پُر ازگاز كلورين غرق كرديم و ديدم كه چي سان آن گاز تمام شيرۀ زنده گي آن گل زیبا را خشكاند، طراوت و زيباييش را از او گرفت و آن گل زيبا و پُر طراوت را به برگ هاي بيرنگ و پژمرده يي بدل ساخت. بدون كوچكترين خود خواهى مي خواهم بگويم كه هنوز دلم براى آن گل زيبا مي سوزد و فكر مي كنم كه ما با دست هاى خود، دختر جوان و زيبايى را در سياه چاهی فرو افگنديم و او را كشتیم.

آن جاه پنجره يى در برابر ما گشوده مي شد، پنجره يى كه ما از آن چهرۀ طبيعت را مي ديديم و اندك اندك به راز هاى درونى آن پي مى برديم و گاهى هم كه از مرز هاى منجمد طبيعت غير زنده به مرز هاى طبيعت زنده مي رسيديم ،دنيا، دنياى، غرايز بود كه می نگريستيم. گاهى با پاهاي كاذب آميبى راه مي زديم و گاهى با نهنگى امواج توفانى اُقيانوس ها را در می نوردیدیم. انسان فقط موجودى بود فقاريه و پستاندار مجموعه يى بود از غرايز پیشرفته و متکامل، ظرفيت اجتماعى نداشت. فقر را نمي شناخت.

گاهي سلسه هاي زنجيرى و حلقه يى هايدرو كاربن ها در پاى ما فرو مي افتادند و به تعبیر شاعر به مانند عنكبوتی تمام، رواق انديشۀ ما را فتح مي كردند.گاهي به شكار حشره ها و پرنده ها مي رفتيم. آن ها را در جعبه های شیشه یی با سنجاق ها مصلوب مي ساختيم و كلكسيون هایی درست مي كرديم و اندوخته هاي نظرى خود را بر آن ها تطبيق مي كرديم. بعد وقتى كه اين شعر فروغ فرخزاد را خواندم :

و مغز من هنوز
لبریز از وحشت پروانه ییست
که او را
در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودم


حسرتم آمد كه چرا اين شعر را من نسروده ام؟ چرا که من به تجربه حالت پروانه یی را که سنجاق را روی پشتش فرو می برند می دانم. بارها از خود پرسيده ام كه فروغ اين تجربه را از كجا آموخته است؟ نکند که او هم به شکار پروانه های می رفته است.

كار ها همه اش از همين دست بود. كبوترى را مي كشتيم گوشتش را از استخوان هايش جدا مي كرديم و اسكليتش را در جعبه یی می ساختیم و می بردیم به استاد؛ اما من نمي دانم كه چگونه شد که يكباره گى راهم به سوى شعر از پشت آن همه دخمه هاي مفاهم مجرد و از وراى آن همه شبكه هاي قوانين، مقولات و احكام گشوده شد و بهتر است بگويم نمي دانم چگونه شد كه دختر بالا بلند و گيسو زرين شعر از ميان آن همه باغ ها و دشت ها ی پُر گل و عطرآگين صداى ملكوتيش را به گوشم سُر داد و در برابر چشمانم پنجره يى را گشود. پنجره يى كه از آن توانستم چيز هاي را ببينم كه از پنچرۀ نخستين ديده نمي توانستم. راز صداى پرنده گان را دريافتم ،از راز و نياز بادها با درختان چيز هاي فهميدم و لذت بردم، آدم ها را شناختم. آدم ها را با دردهاي شان، با اميد هاي شان، با نااميدى هاي شان، با شكست و پيروزي های شان با عشق و نفرت شان، با كاميابى و ناكامى شان، با دروغ و صداقت شان،با غرور و زبونى شان، با ظرفيت هاي اجتماعى شان، خلاصه با تمام هست و بود شان شناختم. با آنها قهر كردم و با آنها آشتى كردم، با آنها همدردى كردم و با آنها راز هاى دلم را گفتم و از راز هاى آنان با آنان سخن گفتم. حالا من دو پنجرۀ گشوده در برابر خويش دارم . دو پنجره یی كه مرا با زنده گى و طبيعت پيوند مي زند. من در كنار اين پنجره ها می نشينم و شعر هايم را مي نويسم.»

بلی گام های نخستین و گام های لرزان من، این گونه آغاز یافتند این که تا رسیدم به « دهکدۀ بی بامداد » که تا کنون آخرین گزینۀ شعر های سپید من است، این که چه فاصلۀ دور و منزل های را کوبیده ام، خود نمی دانم. مانند آن است که در بی خودی راه زده ام. اما به هر جایی که رسیده باشم، این گام های نخستین بودند که مرا از ایستایی باز داشته اند. از سرایش بخش بیشتر « با گام های نخستین » چند دهه می گذرد و می توان گفت که در این درازای زمان در افغانستان دو نسل شاعر قامت بر افراشته است. تردیدی نیست که آنها شعر معاصر فارسی دری را تا اوج های بلندتری به پیش برده اند و گام گام با پیروزی به پیش می روند. من نیز در این مدت زمان در کنار نسل های تازه دم شعر و ادبیات افغانستان در حد توان خویش نیز گام بر داشته ام. البته چگونه گی حضور شاعر و نویسنده یی در ادبیات معاصر یک کشور را زمان مشخص می سازد، من نمی خواهم در مورد چگونه گی حضور خویش چیزی بگویم. با این حال این جا و آن جا در پیوند به چگونه گی شعر های خویش چیز هایی خوانده ام. من در مورد این گفته ها با انصاف و گشاده رویی بر خورد کرده ام. گاهی دیدگاه آن شمار دوستانی که می توانند پشت پوستۀ واژه ها، سطرها و تر کیب ها را بخوانند، برای من بسیار آموزنده بوده است. گاهی آرزو کرده ام که ای کاش چنین دیدگاه هایی را پیش از انتشار اثر خویش در می یافتم. البته چیز های نیز شنیده ام و خوانده ام که این گفته ها جز تموج صدا در فضا چیزی دیگری نیست. یک تموج بی محتوی و یا هم غرض آلود بر خاسته از سر دلتنگی های حسادت یا خود نمایی و در صورت نخست بر خاسته از سر نا آگاهی. آن کی بیشتر نا آگاه است، بیشتر زورمند است. من برای چنین سخنانی به گفتۀ معروف پیاز هم میده نمی کنم.

این که در « دهکدۀ بی بامداد » چگونه گام برداشته ام باز هم منتقد بیغرض زمان آن را مشخص می سازد. اما شاید کسانی بگویند چه نیازی در میان بود که بر گشتی به آن گام های نخستین، به آن گام های لرزان! می خواهم بگویم من آن گام های لرزان را از گام های لرزان کهن سالی بیشتر دوست دارم. در آن نشاط است و در این اضطراب فرو افتادن و من از فرو افتادن می ترسم. من این هراس را دوست دارم که پیرانه سر مرا از فرو افتادن نجات می دهد.

من در شعر های این دفتر خودم را می بینم با عشق ها و اندیشه های جوانی ام، گاهی در شهر فیض آباد بدخشانم، گاهی در گیزاب ارزگان و گاهی هم در جوزجان و کابل. هر جا که می روم جاسوسان سرکار چنان کامرۀ مخفی مرا دنبال می کنند، تا این که می کشند به شکنجه گاه ها و زندان پلچرخی!

نمی دانم چرا انسان پیرانه سر این همه به گذشته بر می گردد و خاطره های تلخ و شیرین خود را مرور می کند و حتیٰ گاهی هوایی در سرش می زند که قلم بر دارد و این خاطره ها را بنویسد.

در ماه های اخیر وقتی به این شعر ها مراجعه کردم هر کدام پنجره یی از خاطره یی را بر من گشود و من گم شدم در سیمای جوانی ام و سایۀ سنگینم که آمیزه یی بود از رنج، فقر، تهدید و تبعید و تنهایی. شاید بیشتر از هر زمانی انسان در زندان و در کهن سالی است که این همه به خاطره های خویش پناه می برد. انتشار این گزینه در حقیقت همان پناه بردن من است به گذشته های دور. می خواهم دوستانم و خواننده گانم دریابند که من راه را چگونه آغاز کردم و چگونه به شعر رسیدم.

این نکته را باید بگویم که این تمام سروده های من در آن سالها نیستند، بلکه بخش بیشتر آن در زیر خاک پوسیدند و بخشی هم در زمانی که در زندان بودم در جربان بازجویی خانه ام به دست جلادان خاد پرچم افتاد که با خود بردند و دیگر بر نگشتاندند که نفرین خداوند بر آنها باد!

سال های که در دانشگاه کابل درس می خواندم بخش بیشتر پول های را که پدر برایم می داد کتاب می خریدم و در تعطیلات تابستانی و زمستانی با خود می بردم به زادگاه ام ولسوالی کشم بدخشان. این کتاب ها در اختیار معلمان و علاقمندان کتاب قرار می گرفت و بدینگونه نخستین سنگ بنای فرهنگ مطالعه در این ولسوالی گذاشته می شد.

تا طبل سرخ کودتای ثور بر بام رسوایی تاریخ کوبیده شد. یکی از خانواده های که زیر دوربین جاسوسی ( خلقیها و پرچمیها ) قرار داشت و پیوسته تهدید می شد، خانوادۀ ما بود و دلیل عمدۀ آن نیز همین بود که از این جا کتاب در اختیار معلمان، جوانان و با سوادان منطقه قرار داده می شد. بسیاری از این خلقی ها و پرچمی ها پیش از کودتای خونین ثور، خود نیز از خانۀ ما کتاب می بردند و با اساسات دانش های ادبی، اجتماعی و سیاسی آشنا می شدند؛ اما بعداً همین ها بودند که مرا به دور دستان تبعید کردند و چندین بار به زندان افگندند و سر انجام خود به نفرتخانۀ همیشه گی تاریخ فرو افتادند!

خلقی ها و پرچمی ها بار بار به بازجویی خانۀ ما پرداخته بودند و نخستین پرسش آنها در هر بار این بود که این همه کتاب در خانۀ شما چه می کند؟ آنها همان گونه که انسانها را به دو دستۀ انقلابی و ارتجاعی دسته بندی می کردند و از میان آنها خط سرخ را عبور می دادند، به همانگونه کتاب و فرهنگ و دانش را نیز به دو دستۀ انقلابی و ضد انقلاب دسته بندی کرده بودند. آنها گاه گاهی پس از باز رسی خانه، برخی از کتاب ها را با خود می بردند. به پدرم می گفتند که: کاکا اجازه است که این چند جلد کتاب را با خود ببریم و مطالعه کنیم! پدرم با خوشرویی می پذیرفت تا دست کم از شر آنان در بدل چند جلد کتاب رهایی یابد.

در آغاز زمستان ١٣۵۸خورشیدی گروهی زیر نام مجاهد بر دهکده های ما پیروز شدند و در نخستین گام بخشی از مکتب ( لیسۀ کشم ) را به آتش کشیدند و بدینگونه تحویلخانۀ مکتب با آن همه کتاب و قرآنی که در آن جا وجود داشت در کام آتش مقدس!!! آنان به دود و خاکستر بدل شد. به مکتب و مکتب داری علاقه یی نداشتند. چنان بود که دروازۀ مکتب را بستند، خانۀ ما همچنان مورد بازجویی اینان نیز قرار می گرفت و در هر بار این کتاب ها سبب درد سَر برای پدرم می شد که باید آنها را قناعت می داد. حال تو یک بی سوادی تفنگدار حسود را چگونه می توانی قناعت بدهی که این همه کتاب، آثاری اند در زمینه های تاریخ، علوم، ادبیات، سیاست و دانشهای دیگر بشری!

تا نفسی راحتی نکشیده بودی که روز دیگر سپاهیان دولت می رسیدند و تنفنگداران مجاهد! می گریختند در دامنه های کوهای بلند. سپاهیان دولت به باز جویی خانه ها می پرداختند و کسانی را نیز با خود می بردند به نام « اشرار ». باز هم جنجال کتاب ها برای پدرم. سر انجام پدرم این شش بکس کتاب را نمد پیچ نموده در گوشۀ باغی گور کرده بود. سال های بعد وقتی بکس ها را بیرون می کند، به جز چند جلد کتاب دیگر همه آن کتاب ها همراه با هر چیزی که من از نوشته و مدرک علمی داشتم، پوسیده بود. حتی دیپلوم دانشگاه و دیگ اسناد آموزشی، تصاویر و چیز های زیادی که هر کدام به بخشی از زنده گی من مربوط می شد.دراین میان چند کتابچه ازشعرهای آن سالها نیزسالم مانده بودند که امروز « با گامهای نخستین» به سوی تو خوانندهء عزیز آمده است. این نکته را باید یاد آوری کرد در این گزینه، پاره یی از شعر های سال های پسین نیز دیده می شوند. به هر صورت در کلیت کتاب همان گام های نخستین اند که مرا به سوی دهکدۀ بی بامداد، فرستاده است.

جای دارد از دوست عزیز خانواده گی مان، فرزند خواندۀ پدرم از مرحوم محمد طاهر که در میان مردم به نام « محمد طاهر ازبک » شهرت داشت یاد آوری کنم که این دوست عزیر بعداً این کتابچه ها را در میان بوری های برنج انداخته و در کابل به من رساند. خداوند بر او ببخشاید که جوانمرد روزگار خویش بود.
پرتو نادری دلو ١٣۸٩خورشیدی، شهرک قرغه- کابل

صدای گام های نخستین
دورم ز تو دریغ
کوچۀ خیال
صدای آخرین
شگوفۀ نور
با زبانی بی زبانی
سیمرغ
توفان بی ساحل
یگانه دلبرِ من
خوشۀ پروین
عیدِ تنهایی
آتشِ فروزان
صحرایِ داغ
آخرین شگوفه
با خندۀ تو
نوای سبزِ هستی
رۀ خورشید
افسانۀ چشمِ تو
دریای تشنه
آرزوی نا تمام
چراغ بزمِ بیداد
کلیدِ لحظۀ دیدار
سنگ بر شیشۀ باران
ترانه های دلتنگی
غروبِ عید
سماور خانه
سُرودِ آسمانی
سر نوشت
یارِ سفر کرده
نوای بی نوایی
سُرودِ تشنه گی
دوتا زنگی
هستی دریا
شهرِ سبزِ ناز
نوحه
ترانۀ سوگ
غمِ امروز
سودا های دور
رویا های رنگین
دلِ ما
مژدۀ فردا
دوست دارم
سفرِ دور
مهتاب
دلِ من
فرار
کوی دوست
خطِ شهاب
آوای صحبدَم
با عشقِ آفتاب
شامِ گیزاب
چشمۀ صواب
پرستوی غمین
چراغ
پسته زاران
همه شب
با ماه
کنارۀ رود
بارانِ نوروز
ای چشمِ مستِ جادو
گریۀ خونین
گریز
نجوایی با مادر
هم صدایی
دور دستِ آرزو ها
همچو تو
شبِ هول
بوسۀ نیمه شب
چراغِ لاله
روزگارِ سیاه
به هوای گلِ سرخ
گریۀ من
سُراب
پناۀ باد
در جستُجوی تو
دیداری در چندار
گِریه ای غریبانه
شام و تنهایی
از یمگان تا گیزاب
برای تو
از برکه تا دریا
رنگین کمان
آن سوی هُشیاری
در امتدادِ دشت
تا قتلگاۀ ضحاک
باغ های سرخِ حقارت